167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • در درونم بجز از دوست دگر چيزي نيست
    يوسفم اوست من آلوده به خون پيرهنم
  • جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
    يا سر چيست که در پاي عزيزش فکنم؟
  • هميشه نرگس مست تو را بيمار مي بينم
    ولي در عين بيماريش مردمدار مي بينم
  • در مسلماني روا باشد که خود يکبارگي
    من خراب چشم مست نامسلمانت شوم
  • افکنده ايم بار سر از دوش در رهت
    خود را بدين طريق سبکبار کرده ايم
  • در حضور ما نمي گنجد گراني جز قدح
    راستي ما از حضور اين گران آسوده ايم
  • چند گويند رقيبان به غريبان فقير
    که گدايان برويد از در ما، هان رفتيم
  • ما چو آب گذران در قدم سرو سهي
    سر نهاديم خروشنده و گريان رفتيم
  • در راه غمت کرده ز سر پاي بپويم
    ور دست دهد، ترک سر و پاي بگويم
  • در بحر غم عشق که پاياب ندارد
    غوصي کنم آن گوهر ناياب بجويم
  • در گوشه هاي چشمت جان جاي کرد جانا
    زيرا نيافت بهتر زان گوشه هيچ جا جان
  • در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟
    سلمان تنست و آنجا جاي دلست يا جان
  • مرا اي لعبت ساقي ز جام لعل شيرينت
    بده کامي که در تلخي سرآمد عمر ميخواران
  • بهر يک موي چون سلمان گرفتاريست در بندت
    گرفتارت کند ترسم، شبي آه گرفتاران
  • چون نمايد روي زيبا فتنه ها بيني درين
    درگشايد چشم جادو پرده ها يابي در آن
  • زلفت به سر اندازي، درباخت بسي سرها
    يا رب سرش آويزان، در پاي دل سلمان
  • چند کردن روي در مشتي پريشان همچو زلف
    زان سبب مجموع را خاطر پريشان داشتن
  • خيال خود همه بايد، ز سر به در کردن
    دگر به عالم سوداي او گذر کردن
  • به منزلي که نباشد حبيب اگر باشد
    سواد ديده نبايد، در آن نظر کردن
  • فرو مکش سخن موي در ميان اي دل!
    چه لازمست سخن را درازتر کردن
  • ندارم تاب سوداي کمند زلف مه رويان
    ولي اکنون چه تدبيرست چون افتاده در گردن
  • تا زلعل آتشين بر ما فشاند جرعه اي
    سالها خاک در خمار مي بايد شدن
  • گم کرده ايم خود را، راهي نماي مطرب!
    باشد مگر بدان ره، در خود توان رسيدن
  • مفتاح فتوح از در ميخانه طلب کن
    کام دو جهان از لب جانانه طلب کن
  • آن يار که در صومعه جستي و نديدي
    باشد که توان يافت به ميخانه طلب کن