نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اشعار منصور حلاج
در
نامه مجنون تا از نام من آغازند
زين بيش اگر بردم سر دفتر دانائي
گر زندگيم خواهي بر من نفسي
در
دم
من مرده صد ساله تو جان مسيحائي
غلط ميکنم ما و تو خود کجاست
در
آنجا که اي جان تنها توئي
بزن آتش اي عشق
در
ما و من
که ما جمله لائيم والا توئي
ز هر ذره جلوه دهي حسن خويش
که
در
ديده پيوسته بينا توئي
سوي من شه نشان کرد جنيبت روان
کرد
در
اقليم جان غارت سلطانئي
عالم ز عشق تو همه
در
شورشند و تو
هيچ التفات جانب عالم نميکني
آن شد که
در
مقابل رخسار و قامتت
وصف لطافت گل و شمشاد کردمي
عالم چو از تطاول زلف تو
در
هم است
حال مرا چگونه بود استقامتي
ايکاش
در
هواي تو من خاک گشتمي
باري ز ننگ هستي خود پاک گشتمي
اي کاش
در
شکارگهت صيد بودمي
تا يک نفس مصاحب فتراک گشتمي
ز چشم مردم صورت پرست پنهاني
وليک
در
نظر اهل دل هويدائي
تو با چندين نشانيها ز چشم خلق پنهاني
ولي
در
عين پنهاني بر عارف هويدائي
بهر که مينگرم تخم خير ميکارد
چو من نديده کسي
در
جهان تبه کاري
منم که
در
همه عالم نديده است کسي
چو من بدست هوا و هوس گرفتاري
دريغ عمر عزيزم که ميشود ضايع
در
آرزوي وصال بت جگر خواري
بهيچ يار مده دل حسين و رنج مکش
که نيست
در
همه عالم بکام دل ياري
کنج دل حسين نشد جاي هيچکس
مانند گنج
در
دل ويران ما توئي
به پيش قد تو چون سرو پاي
در
گل ماند
چگونه با تو کند دعوي سرافرازي
از خسته دلان وه که چه فرياد برآيد
ناگه تو اگر از
در
عشاق درآئي
جان من خسته بدان غمزه فتان کردي
دل من بسته
در
آن طره پرچين داري
در
روز حشر مست برآيد حسين اگر
نوشد ز لعل تو مي صافي بيغشي
اي
در
اقليم معاني زده کوس شاهي
بنده امر و مطيع تو ز مه تا ماهي
کبر و ريا نميکنم بر
در
کبرياي او
عزت و سرفرازيم مسکنت است و خوارئي
من باميد لطف تو آمده ام به پيش
در
بدرقه طريق من هست اميدوارئي
تا ز حسن خويش عکسي
در
جهان انداختي
عاشقان را آتش اندر خانمان انداختي
تا شناسد مر ترا
در
هر لباسي چشم جان
خلعت درد طلب بر دوش جان انداختي
بحر وحدت را تموج داده از بهر ظهور
در
تلاطم زان رشاش بي کران انداختي
تا جمال وحدت از اغيار باشد مختفي
صورت امواج کثرت
در
ميان انداختي
در
معني و کف صورت از اين درياي ژرف
رقت جوشيدن هويدا و نهان انداختي
اصل وحدت از تموج کي شود زايل وليک
هر زمان کوتاه بين را
در
گمان انداختي
کرده ترک عشق را سرلشگر خيل وجود
رسم عادت
در
اقاليم روان انداختي
بي روي زرد و سوز درون و سرشک لعل
در
جمع اهل دل نشوي شمع محفلي
من و توئيم يکي
در
مقام وحدت عشق
بصورت ارچه منم ديگر و تو هم دگري
ايمرغ سدره منزل بگشاي بال و بر پر
زين خارزار صورت
در
گلشن معاني
يارب چه عيش باشد
در
گلشني نشستن
کايمن بود بهارش از آفت خزاني
براي ديدن حسن تو ديده ميبايد
وگرنه
در
همه اشيا بحسن پيدائي
خرم از درد توام زانرو که درمانم توئي
رفتي از چشمم ولي پيوسته
در
جانم توئي
جان من هنگام خاموشي چو جاني
در
دلم
وقت ناله چون نفس همراه افغانم توئي
در
پس هر پرده آنکو فتنه ها انگيختي
گرچه پنهان ميکني پيدا و پنهانم توئي
بيمار خويش را ز لب روح بخش خويش
در
ده شفا که عيسي دوران عالمي
گر
در
نظم من شودت گوشوار جان
مي زيبدت که شاه سخندان عالمي
دست
در
زن بشوق دوست که اوست
بهر معراج اهل عشق براق
دل من
در
قمارخانه عشق
بيکي ضربه هر چه داشت بباخت
پيش صراف عشق قلب بود
دل که
در
بوته بلا بگداخت
عالمي بنده شهي است که او
علم عشق
در
جهان افراخت
در
هواي هويتش جولان
کند آن کس که اسب همت تاخت
خانه دل ز غير خالي کن
تا
در
او روي دلستان بيني
داغها دارد از تو مه
در
دل
زانکه بازار او شکست از تو
خرم آن دل که
در
کشاکش عشق
نيست گردد ز خويش و هست از تو
صفحه قبل
1
...
2332
2333
2334
2335
2336
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن