نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
بسا لوسي رگ جانم گشادي
بعشوه نان
در
انبانم نهادي
تويي تيغي چو آتش برگشاده
منم
در
پيش تيغت سرنهاده
خليل شعر طفلان ستاره
بيکدم
در
کشيد از گاهواره
از اندم دان حضور جاوداني
وگرنه مرده يي
در
زندگاني
کسي گوهر بر ديوانه آرد
کسي اسرار
در
افسانه آرد
يکي دادم يکي بردم بخانه
ندارد جنگ کاري
در
ميانه
چنانش بند کردم
در
زماني
که نتواند گشاد آنرا جهاني
بگرد باغ
در
ميگشت پيوست
ببوي دايه چون شوريده مست
ازو بگذشت و ناديدارش آورد
نکرد آزرم
در
آزارش آورد
اگر بي مهريي ديدي زمستي
بهشياري چرا
در
کين نشستي
نديدم مثل هرمز
در
نکويي
نديده بودمش زين پيش گويي
نقاب از روي گردون برگرفتند
هزاران شمع زرين
در
گرفتند
بنرگس
در
فسونگاري عمل کرد
بغمزه مشکلات عشق حل کرد
ميان باغ ميشد
در
ميانه
يکي زانسو يکي زينسو روانه
که گرمهلت بود
در
زندگاني
بهم رانيم عمري کامراني
بشکر
در
ده آواز سبيلي
نيکو نبود از نيکو بخيلي
که چون پيمانه پرگردد بناکام
بگرداند سرخود
در
سرانجام
نشسته
در
ميان خون بخواري
وزو برخاسته از جمله زاري
سخن
در
شاهراه گوش رفته
خرد از شاهراه هوش رفته
هواي هرمزش افگنده
در
جوش
وجود گلرخش گشته فراموش
پياده ميروم چون دلفروزي
بفرزيني رسم
در
نطع روزي
منم امروز شمع پادشاهان
زمن
در
پرده مينازد سپاهان
نمي بيني که
در
کسب شعاعي
کند منزل بمنزل انتجاعي
پراکنده شده
در
سوز رشکش
بنات النعش از پروين اشکش
اگر يک مرد
در
چشمم نمايد
درون آينه جسمم نمايد
درآمد هرمز از
در
شادمانه
ثناگفتش بسي شاه زمانه
رسولي را بر قيصر فرستش
خزانه
در
گشاي وزر فرستش
ببايدسيم وزر چندين شتروار
جواهر پيل بالا
در
بخروار
بسحر تنگ چشمي جان فزوده
جهان
در
چشمشان مويي نموده
مرا باري قرار از دل ببردست
بدست بيقراري
در
سپردست
زتري خيک استسقا گرفته
شکم چون مشک
در
بالا گرفته
زشادي و نشاط باده نوشان
در
افگندند خرقه خرقه پوشان
برنجوري و بيماري بيفتاد
در
آن غربت بصد زاري بيفتاد
جوابش داد خسروشاه کامروز
زبد عهدي خويشم مانده
در
سوز
گل محروم را ناگاه بردند
بدست خادمانش
در
سپردند
دل سوداييم يکبارگي شد
خرد
در
کار دل نظارگي شد
گرفته عزلت از خلق زمانه
شده
در
باب تنهايي يگانه
ميان خون نشستي
در
درونم
کنارم موجزن کردي ز خونم
ولي ترسم که يارم
در
ميانه
بسوزد گر بسوزانم زمانه
گل سرخ انتظار تو کشيده
بلاي موت احمر
در
رسيده
برآوردي بهر دم دستخيزي
زنامردي نشستي
در
گريزي
کنون گريکنفس
در
خورداويي
بمردي صبر کن گر مرد اويي
نيايي
در
غريبستان زماني
نپرسي از غريب خود نشاني
اگر اميد
در
جانم نبودي
بجان تو که ايمانم نبودي
ستاره نيستي
در
يتيمي
خوشاب و مستوي و مستقيمي
طبيعت لاجرم
در
هر زماني
بنو نو ميسرايد داستاني
شبي تيره زمان کشته ستاره
بمانده صبحدم
در
سنگ خاره
کنازرآب و آب خوشگوارش
بهشتي بود و کوثر
در
کنارش
ازان کوثر بدست خويش رضوان
فگنده آتشي
در
آب حيوان
نماز شام از خفتن درآمد
ز بيداري بآشفتن
در
آمد
دلش
در
درد اندوه اوفتاده
ميان ششدر کوه افتاده
بياوردند پيش او جواني
بخوردند آنجوانرا
در
زماني
برون آمد چو شمع سرگرفته
شبي تيره چراغي
در
گرفته
ز نقش روي او
در
هر دياري
برايوآنهاکنند از زرنگاري
گراين صورت بديوار آوردروي
فتد زو صورت ديوار
در
کوي
بسي راندند مرکب نيکخواهان
که تا رفتند
در
شهر صفاهان
وثاقي سخت عالي راست کردند
متاعي لايقش
در
خواست کردند
گهي بيخود شرابي
در
کشيدي
گهي بانگ ربابي بر کشيدي
بمانده
در
غريبستان بزاري
فشانده خون چوا بر نوبهاري
زدست عشق بس دلخسته ميشد
يکي دستار
در
سربسته ميشد
ز شهر خويش اينجا او فتادست
بغايت
در
پزشکي اوستادست
اگر
در
پاي گل خاريست اکنون
جزاين برناکه خواهد کردبيرون
چو خسرو بود
در
دانش بسامان
سوي گلرخ فرستادش بدرمان
وگر پروين بديدي
در
اشکش
چو اشکش سرنگون کشتي زرشکش
چو راه
در
گرفتي دل دونيمش
سگان کوي بودندي نديمش
همه شب
در
ميان خون چشمم
بزاري غرقه جيحون چشمم
بسان قبه زرين بدو نيم
گرفته
در
دهن ماسوره سيم
که برنايي غريب اينجا فتادست
که
در
علم پزشکي اوستادست
خطي
در
گرد خورشيدش کشيده
بشاهي خط ز جمشيدش رسيده
کسي پروانه گردد
در
خيالم
که آرد طاقت شمع جمالم
اگر تو هرمزي برگوي حالت
ويا
در
خواب ميبينم جمالت
ز دست تو چو
در
دستت اسيرم
مکن گردستگيري دستگيرم
در
آن گاهي که بودي باغباني
نبودت پادشاهي بر جهاني
بمن آنگه نميکردي نگاهي
نگاهي چون کني
در
پادشاهي
کناروبوسه دارم زود برخيز
بنقدي
در
کنار و بوسه آويز
شکر بارست لعلم
در
درستي
مکن درباره اين پاره سستي
ببيماري چنين چالاک و چستي
چگونه بوده يي
در
تندرستي
بيکدم عشق تا
در
کارم آورد
بسي ديوانگيها بارم آورد
مرازين کار خود جزخستگي نيست
که
در
کارمنت دلبستگي نيست
بجز گريه نماندست آرزويم
که
در
روي تو بايد آبرويم
وليکن
در
چنين جايي گرفتار
اگر مکري کني هستي سزاوار
کنيزک صد شدند آنگه سواره
باستادند خلقي
در
نظاره
همان بهتر که امروزش بياري
بتدريجي شبانگه
در
عماري
بقصر گلرخ دلبر دويدند
ز گلرخ
در
هوا گردي نديدند
نميدانم که اين احوال چونست
مگر
در
زيراين، مکرو فسونست
بجوش آمد بکف
در
ذوالفقاري
چو آتش تيز، ليک آبداري
بريدند آنزمان حلقش بزاري
بيفگندند
در
خاکش بخواري
تو بودي غمگسارم
در
جواني
نخواهم بيتو اکنون زندگاني
خداوندا بمردم
در
جواني
که من سير آمدم زين زندگاني
بزير باره بامي ديد والا
کمند افگند
در
ديوار بالا
اگر کام دلم حاصل نياري
سرجان داشتن
در
دل نداري
بفرخ گفت ده مردند
در
دز
دگر مشتي زنند ادباروعاجز
تو
در
مشکوة حسني چون چراغي
چراغ شاخسار هشت باغي
اگر بگذاشتي هر يک عنانرا
بيک تک
در
نورديدي جهانرا
سرافرازان، چو شاهان
در
رسيدند
بزير پاي اسپ اطلس کشيدند
نشسته بود گلرخ
در
عماري
بزيرش مرکبان راهواري
کميتي هر يکي آورده
در
زين
سرافسارش مرصع، طوق زرين
چه حوضي، روشني آفتابش
گلابي
در
عرق استاده آبش
شبانگاهي
در
آمد شاهزاده
بگلرخ گفت هين اي ماه زاده
گل سيرابش آتش
در
گرفته
لبش خندان و زلفش برگرفته
صفحه قبل
1
...
231
232
233
234
235
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن