167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • صبر ديديم در مقابل شوق
    آتش و پنبه بود و سنگ و سبوي
  • در دل از آتش غمش صد داغ
    بر رخ از آب ديده ام صد جوي
  • شعله حسني ز رخسار بتان افروختي
    آتشي در ما زدي از پاي تا سر سوختي
  • قامت بالا بلندان بر فلک افراختي
    در هواشان شعله دل تا فلک افروختي
  • گرنه استاد ازل در پرده بودي جلوه گر
    چشم فتان از کجا اين دلبري آموختي
  • هيچکس در هيچ سودا اينچنين سودي نکرد
    عشق و آزادي خريدي دين و دل بفروختي
  • از خودم دور مکن ديده ام کور مکن
    در جفا شور مکن هان پشيمان نشوي
  • لطف کن از چشم مستت ساغري
    (فيض) را مگذار در غم زار هي
  • شد دلم ديوانه در زنجير غم
    صبر تا کي اي پري رخسار هي
  • سرکشيهاي جوانان تا کي
    دل ما در غم اينان تا کي
  • جان در تن هيچکس نماند زنهار
    آن عارض و زلف را بکس بنمائي
  • از حسرت آن ميان شدم چون موئي
    باشد روزي که در کنارم آئي
  • گر در نظر تو (فيض) پستست ولي
    دارد ز خيال قد تو بالائي
  • ميروي و صد هزاران دل ز پي
    در خيالت آنکه تنها ميروي
  • (فيض) در گرد رهت مشگل رسد
    تند و تلخ و چست و زيبا ميروي
  • (فيض) را سوختي در آتش عشق
    بود و هميش را فنا کردي
  • ز بيوفائي خوبان بجان رسد گر (فيض)
    سزاي اوست که دل بست در وفاي کسي
  • خوش آندم کز در احسان درآئي
    ميان جمع ما خوبان درآئي
  • بپايت خوش برافشانيم جانها
    در آن ساعت که دست افشان درآئي
  • ز شادي جان دهد از غم رهد (فيض)
    گرش در کلبه احزان درآئي
  • مبند اي دل طمع در ماهرويان
    که خوبانرا نمي باشد وفائي
  • بکوش ايجان خدا را بنده باشي
    برين در همچو خاک افکنده باشي
  • هم اينجا در بهشت جاوداني
    اگر دل را زدنيا کنده باشي
  • نهال آرزو در سينه منشان گر خردمندي
    که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندي
  • ز خواهشهاي پيچاپيچ بند آرزو بگسل
    دل آزاده را بهر چه در زنجير مي بندي
  • خرد در حيرتم دارد هواها فتنه مي بارد
    مرا ديوانه کن يارب نميخواهم خردمندي
  • هر کس ز پي نوري سرگشته بظلماتي
    از بهر گل روئي در هر قدمي خاري
  • قومي شده زو حيران نه مست و نه هشيارند
    ني در صدد کاري ني بارکش باري
  • هم را همه در کارند گر يار گر اغيارند
    از دولت او دارد هر قوم خريداري
  • (فيض) از همه واقف شد صراف طوايف شد
    خود در هم زايف شد محروم خريداري
  • آنکه رهم بخود نمود آينه دلم زدود
    تا که بديدم آنچه بود در تتق جهان توئي
  • بازاريان بسود و زيان متاع در
    سود و زيان ما تو و بازار ما توئي
  • چون رو نهد بميدان در کف گرفته چوگان
    از ما فکندن سر از دوست گوي بازي
  • در محيط عشق خونخوار خودم افکنده
    گه بتک گه بر سر آري هر چه خواهي ميکني
  • بس نشانهاي غلط دادي بکوي خويشتن
    تشنگان واديت را در سراب انداختي
  • شرم بي اندازه ات سرهاي ما افکند پيش
    از حجاب خويش ما را در حجاب انداختي
  • زلف را کردي پريشان بر عذار آتشين
    رشته جان مرا در پيچ و تاب انداختي
  • عاشق بيچاره را مهجور در عين وصال
    چشم گريان سينه بريان دل کباب انداختي
  • (فيض) گفتي بس غزل هر يک ز ديگر خوبتر
    حيرتي در طالبان انتخاب انداختي
  • سوي «او ادني » روان گشتند مشتاقان وصل
    تا خطاب «ارجعي » در ملک و جان انداختي
  • شد کنار همدمان درياي خون از اشگ (فيض)
    قصه پر غصه اش تا در ميان انداختي
  • روي خوبان را درخشان کردي از مهر رخت
    نشئه حسن ازل را در شراب انداختي
  • گاه نزديگ خودم خواني گهي دور افکني
    زين قبول و رد مرا در اضطراب انداختي
  • بس در سر که بمنطق سفتند
    قدر آن ها نه بدانست کسي
  • اي خوش آندم که نهم ديده بهم
    مرغ جان چند بود در قفسي
  • حيف و صد حيف کس از ما نخريد
    در اسرار که سفتيم بسي
  • سر اين شهد بپوشان اي (فيض)
    نيست در دهر خريدار کسي
  • من خود دارم بنقد دردي
    آيا تو در اين سرا چه داري
  • در زلف بتان کيست نهان رهزن دلها
    زير شکن زلف دو تا بلکه تو باشي
  • گفتم لباس تقوي در عشق خود بريدم
    گفتا به نيک نامي جامه دريده باشي