نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
صبر ديديم
در
مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوي
در
دل از آتش غمش صد داغ
بر رخ از آب ديده ام صد جوي
شعله حسني ز رخسار بتان افروختي
آتشي
در
ما زدي از پاي تا سر سوختي
قامت بالا بلندان بر فلک افراختي
در
هواشان شعله دل تا فلک افروختي
گرنه استاد ازل
در
پرده بودي جلوه گر
چشم فتان از کجا اين دلبري آموختي
هيچکس
در
هيچ سودا اينچنين سودي نکرد
عشق و آزادي خريدي دين و دل بفروختي
از خودم دور مکن ديده ام کور مکن
در
جفا شور مکن هان پشيمان نشوي
لطف کن از چشم مستت ساغري
(فيض) را مگذار
در
غم زار هي
شد دلم ديوانه
در
زنجير غم
صبر تا کي اي پري رخسار هي
سرکشيهاي جوانان تا کي
دل ما
در
غم اينان تا کي
جان
در
تن هيچکس نماند زنهار
آن عارض و زلف را بکس بنمائي
از حسرت آن ميان شدم چون موئي
باشد روزي که
در
کنارم آئي
گر
در
نظر تو (فيض) پستست ولي
دارد ز خيال قد تو بالائي
ميروي و صد هزاران دل ز پي
در
خيالت آنکه تنها ميروي
(فيض)
در
گرد رهت مشگل رسد
تند و تلخ و چست و زيبا ميروي
(فيض) را سوختي
در
آتش عشق
بود و هميش را فنا کردي
ز بيوفائي خوبان بجان رسد گر (فيض)
سزاي اوست که دل بست
در
وفاي کسي
خوش آندم کز
در
احسان درآئي
ميان جمع ما خوبان درآئي
بپايت خوش برافشانيم جانها
در
آن ساعت که دست افشان درآئي
ز شادي جان دهد از غم رهد (فيض)
گرش
در
کلبه احزان درآئي
مبند اي دل طمع
در
ماهرويان
که خوبانرا نمي باشد وفائي
بکوش ايجان خدا را بنده باشي
برين
در
همچو خاک افکنده باشي
هم اينجا
در
بهشت جاوداني
اگر دل را زدنيا کنده باشي
نهال آرزو
در
سينه منشان گر خردمندي
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندي
ز خواهشهاي پيچاپيچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه
در
زنجير مي بندي
خرد
در
حيرتم دارد هواها فتنه مي بارد
مرا ديوانه کن يارب نميخواهم خردمندي
هر کس ز پي نوري سرگشته بظلماتي
از بهر گل روئي
در
هر قدمي خاري
قومي شده زو حيران نه مست و نه هشيارند
ني
در
صدد کاري ني بارکش باري
هم را همه
در
کارند گر يار گر اغيارند
از دولت او دارد هر قوم خريداري
(فيض) از همه واقف شد صراف طوايف شد
خود
در
هم زايف شد محروم خريداري
آنکه رهم بخود نمود آينه دلم زدود
تا که بديدم آنچه بود
در
تتق جهان توئي
بازاريان بسود و زيان متاع
در
سود و زيان ما تو و بازار ما توئي
چون رو نهد بميدان
در
کف گرفته چوگان
از ما فکندن سر از دوست گوي بازي
در
محيط عشق خونخوار خودم افکنده
گه بتک گه بر سر آري هر چه خواهي ميکني
بس نشانهاي غلط دادي بکوي خويشتن
تشنگان واديت را
در
سراب انداختي
شرم بي اندازه ات سرهاي ما افکند پيش
از حجاب خويش ما را
در
حجاب انداختي
زلف را کردي پريشان بر عذار آتشين
رشته جان مرا
در
پيچ و تاب انداختي
عاشق بيچاره را مهجور
در
عين وصال
چشم گريان سينه بريان دل کباب انداختي
(فيض) گفتي بس غزل هر يک ز ديگر خوبتر
حيرتي
در
طالبان انتخاب انداختي
سوي «او ادني » روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «ارجعي »
در
ملک و جان انداختي
شد کنار همدمان درياي خون از اشگ (فيض)
قصه پر غصه اش تا
در
ميان انداختي
روي خوبان را درخشان کردي از مهر رخت
نشئه حسن ازل را
در
شراب انداختي
گاه نزديگ خودم خواني گهي دور افکني
زين قبول و رد مرا
در
اضطراب انداختي
بس
در
سر که بمنطق سفتند
قدر آن ها نه بدانست کسي
اي خوش آندم که نهم ديده بهم
مرغ جان چند بود
در
قفسي
حيف و صد حيف کس از ما نخريد
در
اسرار که سفتيم بسي
سر اين شهد بپوشان اي (فيض)
نيست
در
دهر خريدار کسي
من خود دارم بنقد دردي
آيا تو
در
اين سرا چه داري
در
زلف بتان کيست نهان رهزن دلها
زير شکن زلف دو تا بلکه تو باشي
گفتم لباس تقوي
در
عشق خود بريدم
گفتا به نيک نامي جامه دريده باشي
صفحه قبل
1
...
2322
2323
2324
2325
2326
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن