نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
آن نگاه دلفريبت تازه کرد
در
دل من درد بي درمان من
تير مژگانت بلاي دين و دل
کرد صد جا رخنه
در
ايمان من
آتش عشق رخت بالا گرفت
شعله زن شد
در
درون جان من
در
دفتر جان حرف بتان چند نويسي
زين قصه بگردان ورق و رو بخدا کن
چو
در
نماز درآئي نياز شو همگي
جمال شاهد تکبير را تماشا کن
گذر کن اي صبا
در
کوي جانان
ببر از من پيامي سوي جانان
سخن کوته کن و دم
در
کش اي (فيض)
گراني بر نتابد خوي جانان
غم پنهان سمر شد چون کنم چون
محبت پرده
در
شد شد چون کنم چون
خوش آنروزي که دل
در
دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
ندارد
در
دلش تأثير فرياد
فغانم بي اثر شد چون کنم چون
دل ما صورتان بي معني
در
ميان دو ضد شده حيران
بگذريم از سر مکان و مکين
در
نورديم اين زمين و زمان
تا به بينيم عالمي يکدست
جان شده تن
در
آن و تن هم جان
در
دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
ميکشد بهر گل جان خارهاي جور تن
از دست من گرفت هوا اختيار من
خون جگر نهاد هوس
در
کنار من
يکره مرا بمهر و وفا وعده نکرد
در
خوشدلي نزد نفسي روزگار من
در
آتش هواي تو خاکستري شدم
شايد که باد سوي تو آرد غبار من
در
روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
گويم بآه رفت و فغان روزگار من
غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
ننشست ساعتي بکرم
در
کنار من
تا چند بر باطل نهي ايدل مدار خويشتن
يکبار خود را ياد کن
در
روزگار خويشتن
غم را بسوزان شاد شو
در
عشق حق استاد شو
شاگردي شيطان مکن بهر بلاي خويشتن
زين گلرخان بيوفا دل ميرود ار جا ترا
گر جور بنمايد لقا جانت نگنجد
در
بدن
رأي فرزانه چو باشد رخ خوبان ديدن
شادي هر دو جهان
در
غم اينان ديدن
توبه از زهد و ريا کردن و مي نوشيدن
در
خرابات مغان جلوه ايمان ديدن
رقم عيش از آن صفحه عارض خواندن
حال آشفته
در
آن زلف پريشان ديدن
کردم از پير سئوالي ز جمال ازلي
ميتوان گفت
در
آئينه خوبان ديدن
هر کجا حسن و جماليست زجانان عکسيست
جان
در
آن عکس تواند رخ جانان ديدن
بيابيا بقضاي خداي تن
در
ده
گمان مبر که علاج دگر توان کردن
بآنچه دوست کند دوست باش با او دست
بدين وسيله مگر
در
کمر توان کردن
چنان محبت او جا گرفت
در
دل (فيض)
که پيش تير غمش جان سپر توان کردن
درآ
در
حلقه مستان و درکش يکدو پيمانه
بمستي ترک هستي کن دم از فرمانروائي زن
يکدم ار وصل تو دهد دستم
ميدهم
در
بهاش جان و جهان
افلاک سرگردان و مست خاکست مدهوش الست
در
عالم بالا و پست هشيار کو هشيار کو
(فيض) اسير ناتوان سوخت
در
آتش غمان
ميکنيش دگر غمين تازه بتازه نو بنو
گر بميرم
در
غم عشق تو من
تو نخواهي کردم آخر جستجو
در
دل من چاکها کردي بعمد
وز خطا هرگز نکردي يک رفو
پرسشي هرگز نکردي بنده را
در
قفا هم بگذريم از روبرو
تا به کي
در
مقام نازي تو
چه شود گر بما بسازي تو
در
تو يکذره از حقيقت نيست
پاي تا سر همه مجازي تو
گاه مرا لطف او بر
در
طاعت برد
گه کشدم دست قهر جانب عصيان او
در
گنهم گاه عفو سوي جنان آورد
گه بردم منتقم جانب نيران او
گاه جمالش مرا بر سر شکر آورد
گاه جمالم برد بر
در
کفران او
تا برد و بازدش گيرد و اندازدش
گوي دلم ميطپد
در
خم چوگان او
جان
در
رهت فدا کنم و منتت کشم
اي صد هزار جان گرامي فداي تو
در
تو کسي بحسن و ملاحت کجا رسد
تو پادشاه حسني و خوبان گداي تو
تو همچو آفتابي و من همچو سايه ام
آيم بهر کجا که روي
در
قفاي تو
اي سر هر سروري
در
پاي تو
خوبي هر خوبي از بالاي تو
در
خلد چون بناز خرامي برسم سير
حورت کند دعا که شوم من فداي تو
بگذر ز (فيض) زود که ديريست داريش
در
وعده لقا که شوم من فداي تو
شهد لطفي گاه پنهان ميکند
در
زهر قهر
لطف پنهان ميچشم از من چنين ميخواهد او
صفحه قبل
1
...
2319
2320
2321
2322
2323
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن