167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • آن نگاه دلفريبت تازه کرد
    در دل من درد بي درمان من
  • تير مژگانت بلاي دين و دل
    کرد صد جا رخنه در ايمان من
  • آتش عشق رخت بالا گرفت
    شعله زن شد در درون جان من
  • در دفتر جان حرف بتان چند نويسي
    زين قصه بگردان ورق و رو بخدا کن
  • چو در نماز درآئي نياز شو همگي
    جمال شاهد تکبير را تماشا کن
  • گذر کن اي صبا در کوي جانان
    ببر از من پيامي سوي جانان
  • سخن کوته کن و دم در کش اي (فيض)
    گراني بر نتابد خوي جانان
  • غم پنهان سمر شد چون کنم چون
    محبت پرده در شد شد چون کنم چون
  • خوش آنروزي که دل در دست من بود
    دل از دستم بدر شد چون کنم چون
  • ندارد در دلش تأثير فرياد
    فغانم بي اثر شد چون کنم چون
  • دل ما صورتان بي معني
    در ميان دو ضد شده حيران
  • بگذريم از سر مکان و مکين
    در نورديم اين زمين و زمان
  • تا به بينيم عالمي يکدست
    جان شده تن در آن و تن هم جان
  • در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
    ميکشد بهر گل جان خارهاي جور تن
  • از دست من گرفت هوا اختيار من
    خون جگر نهاد هوس در کنار من
  • يکره مرا بمهر و وفا وعده نکرد
    در خوشدلي نزد نفسي روزگار من
  • در آتش هواي تو خاکستري شدم
    شايد که باد سوي تو آرد غبار من
  • در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
    گويم بآه رفت و فغان روزگار من
  • غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
    ننشست ساعتي بکرم در کنار من
  • تا چند بر باطل نهي ايدل مدار خويشتن
    يکبار خود را ياد کن در روزگار خويشتن
  • غم را بسوزان شاد شو در عشق حق استاد شو
    شاگردي شيطان مکن بهر بلاي خويشتن
  • زين گلرخان بيوفا دل ميرود ار جا ترا
    گر جور بنمايد لقا جانت نگنجد در بدن
  • رأي فرزانه چو باشد رخ خوبان ديدن
    شادي هر دو جهان در غم اينان ديدن
  • توبه از زهد و ريا کردن و مي نوشيدن
    در خرابات مغان جلوه ايمان ديدن
  • رقم عيش از آن صفحه عارض خواندن
    حال آشفته در آن زلف پريشان ديدن
  • کردم از پير سئوالي ز جمال ازلي
    ميتوان گفت در آئينه خوبان ديدن
  • هر کجا حسن و جماليست زجانان عکسيست
    جان در آن عکس تواند رخ جانان ديدن
  • بيابيا بقضاي خداي تن در ده
    گمان مبر که علاج دگر توان کردن
  • بآنچه دوست کند دوست باش با او دست
    بدين وسيله مگر در کمر توان کردن
  • چنان محبت او جا گرفت در دل (فيض)
    که پيش تير غمش جان سپر توان کردن
  • درآ در حلقه مستان و درکش يکدو پيمانه
    بمستي ترک هستي کن دم از فرمانروائي زن
  • يکدم ار وصل تو دهد دستم
    ميدهم در بهاش جان و جهان
  • افلاک سرگردان و مست خاکست مدهوش الست
    در عالم بالا و پست هشيار کو هشيار کو
  • (فيض) اسير ناتوان سوخت در آتش غمان
    ميکنيش دگر غمين تازه بتازه نو بنو
  • گر بميرم در غم عشق تو من
    تو نخواهي کردم آخر جستجو
  • در دل من چاکها کردي بعمد
    وز خطا هرگز نکردي يک رفو
  • پرسشي هرگز نکردي بنده را
    در قفا هم بگذريم از روبرو
  • تا به کي در مقام نازي تو
    چه شود گر بما بسازي تو
  • در تو يکذره از حقيقت نيست
    پاي تا سر همه مجازي تو
  • گاه مرا لطف او بر در طاعت برد
    گه کشدم دست قهر جانب عصيان او
  • در گنهم گاه عفو سوي جنان آورد
    گه بردم منتقم جانب نيران او
  • گاه جمالش مرا بر سر شکر آورد
    گاه جمالم برد بر در کفران او
  • تا برد و بازدش گيرد و اندازدش
    گوي دلم ميطپد در خم چوگان او
  • جان در رهت فدا کنم و منتت کشم
    اي صد هزار جان گرامي فداي تو
  • در تو کسي بحسن و ملاحت کجا رسد
    تو پادشاه حسني و خوبان گداي تو
  • تو همچو آفتابي و من همچو سايه ام
    آيم بهر کجا که روي در قفاي تو
  • اي سر هر سروري در پاي تو
    خوبي هر خوبي از بالاي تو
  • در خلد چون بناز خرامي برسم سير
    حورت کند دعا که شوم من فداي تو
  • بگذر ز (فيض) زود که ديريست داريش
    در وعده لقا که شوم من فداي تو
  • شهد لطفي گاه پنهان ميکند در زهر قهر
    لطف پنهان ميچشم از من چنين ميخواهد او