نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
صوفي اندر خلوت از سر دم زند
مست
در
بازار مي گويد سخن
عاشق ار يکدم نيابد همدمي
با
در
و ديوار مي گويد سخن
گر زبانش يکنفس دم
در
کشد
با دلش دلدار ميگويد سخن
خاک و باد و آب و آتش را ببين
در
ثنا هر چار ميگويد سخن
محرمي گر (فيض) بايد
در
جهان
از خدا بسيار ميگويد سخن
هر کسي کاري که
در
وي ماهر است
بيشکي ز آن کار ميگويد سخن
چون نصيبي دارد از هر پيشه (فيض)
در
همه اطوار ميگويد سخن
ايمان من تو درمان من تو
يک فن عشقم
در
دم فنون کن
اين عاقلان را
در
عقل کامل
وين عاشقان را لايعقلون کن
در
اهتزاز درآور دل فسرده (فيض)
شراره اي بزن از نار شوق بر دل من
در
بيابان طلب بيسروپا مي گردد
که ترا ميطلبد اين دل آواره من
مرا
در
کارها مختار گردانيد و پس بگرفت
بدست اختيار خود عنان اختيار من
چه محنتها که از تعظيم ياران ميکشد جانم
چه بودي گر نبودي
در
نظرها اعتبار من
هم زبان از ثناي تو قاصر
هم خرد
در
سپاس تو حيران
در
دلم آنکه با تو پيوندم
بخدائي که از خودم برهان
نور مهر تو هست
در
دل (فيض)
از خودش تا بخويشتن برسان
در
همه ديدم بسي هيچ نديدم کسي
کرد روانم ملول ديدن اين نا کسان
آتشي از عشق
در
خود زن بسوزان خويش را
بايدت جانا اگر سوي خدا رهبر شدن
در
جهان افکنده اي غوغاي حسن
عاشقان را کرده اي شيداي سخن
در
هوا سرگشته دلها ذره سان
پيش خورشيد جهان آراي حسن
عشق خوبان
در
دلت جا داده اي
زان خيالت (فيض) شد مأواي حسن
تا به بيند صباي هر جائيش
خال
در
زير زلف شد پنهان
پريشانست
در
سوداي آن بس دل
دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگين
بود دلها از آن آشفته و
در
تاب
تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچين
شب يلداست خورشيدي
در
آن پنهان
ز هر چينش نمايد ماه با پروين
زآن ميان هرگز کسي واقف نگشت
جز کمر گاهي که بندي
در
ميان
شور کردي (فيض) و مو بشکافتي
در
حديث آن دهان و آن ميان
اي تو
در
جان و دلم جا کرده
وي تو عمر گذرانم بنشين
شعله آتش سوداي تو
در
سر باقيست
دل سوزان شرر بار همانست همان
در
دلم صبر دگر نيست همين بود همين
جورت اي شوخ جفا کار همانست همان
دمبدم عشق توام رو بترقي دارد
زانکه حسن تو
در
اين کار همانست همان
ديده هر چند گشوديم
در
اطراف جهان
جز خدا هيچ نديديم همين است همين
نيست
در
ميکده دهر بجز باده عشق
مي هر نشائه چشيديم همين است همين
دلي داشتم رفت از دست من
کجا آيد آن يار
در
شست من
زار و بيچاره
در
غمت چه کند
بيدل و بيکسي غمين و حزين
بي رخت گر برآورم نفسي
آتش افتد
در
آسمان و زمين
جگر از راه ديده پي
در
پي
مي کند دست و دامنم رنگين
از زلف شور انگيخته بر ماه عنبر بيخته
دلها
در
او آويخته آخر چه آشوبست اين
از لعل شکر ريخته جان
در
شکر آميخته
شور از جهان انگيخته آخر چه آشوبست اين
کردند مشتاقان ما
در
راه ما جانها فدا
تو ميگريزي از بلا آسوده شو جاني مکن
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانيها
گر آن سرو روان يکدم نشيند
در
کنار من
در
کف پياله دوش درآمد نگار من
کز عمر خويش بهره برد از بهار من
گفتم که جان نشايد
در
پايت افکنم
دل خود بر تو آمد و برد اختيار من
يکره ز خانه مست برا اي نگار من
بگذر ميان جمع و درا
در
کنار من
دلي کان با وصالت داشت آرام
کنون
در
هجر خون شد چون کنم چون
دلم
در
زلف بي آرام جا کرد
سکونم بيسکون شد چون کنم چون
نميگنجد دگر
در
سينه (فيض)
غمش از حد برون شد چون کنم چون
چو (فيض)
در
قدمش گر سري توان افکند
به پيش تير غمش جان سپر توان کردن
تا بکي سوزد دلم
در
آتشت
رحمي آخر بر دل من جان من
يادگار از (فيض)
در
عالم بماند
قصه عشق من و جانان من
صفحه قبل
1
...
2318
2319
2320
2321
2322
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن