نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
طرف گلزار گذشتي ز تو گل زار بماند
خار حسرت ز رخت
در
دل گلزار بماند
زاهد بي خبر از سرزنشم دست نداشت
آنکه اين کار ندانست
در
انکار بماند
(فيض) بيچاره رهي جانب مقصود نبرد
در
بيابان غم بيهده ناچار بماند
با بي خبران بي بصران چند توان زيست
در
زمره کوران و کران چند توان بود
سبک گر ساعتي رفتم ببزمش
در
آن ساعت رقيب آمد گران شد
نتوان رفت
در
اين ره با پاي
عشق را بال و پري مي بايد
گريه نيم شبي
در
کار است
دود آه سحري مي بايد
از لب من سخن او ميگويد
در
بيانم به بيانش نگريد
(فيض) دل با حق و رو
در
خلقست
شرح حالش ز بيانش نگريد
گر ندانيد کز اهل درد است
درد او
در
سخنانش نگريد
چو نقاش ازل طرح جهان کرد
محبت را چو جان
در
وي نهان کرد
نقاب از روي چون خورشيد برداشت
جمالي
در
هويدائي نهان کرد
خار غم
در
دل زمانه شکست
گل صحراي لا مکان آمد
آب
در
نهر دهر جاري شد
رنگ بر روي آسمان آمد
در
دل دوستان گل و گلزار
بر سر دشمنان سنان آمد
وصف آن بو ز بس حلاوت داشت
(فيض) را آب
در
دهان آمد
چه باشد جان و صد جان
در
ره دوست
جهاني جان بقربان ميتوان کرد
اگر دل از جهان کندن تواني
تواني هر چه خواهي
در
جهان کرد
گرش سر
در
نياري مي تواني
به زير پا فلک را نردبان کرد
اگر دل از زمين کندن تواني
تواني رخنه
در
آسمان کرد
کسي کو بست دل
در
مهر جانان
مراو را ميرسد اين گفت و آن کرد
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کي گردد
در
اين و آن فرد
در
آتش عشق تا نجوشي
جان مي نتوان فداي آن کرد
دلم از زندگاني سرد از آنست
که غم
در
دل دگر جائي ندارد
چه عيش آن را که سودائي ندارد
سر شوريده
در
پائي ندارد
چه لذت يابد از عمر آنکه
در
سر
خيال سرو بالائي ندارد
چه حظ از زندگي دارد که
در
دل
جمال ماه سيمائي ندارد
تنش بيجان دلش خالي زمعني است
که
در
سر عشق زيبائي ندارد
برون بايد فکند آن سينه از دل
که
در
سر شور و غوغائي ندارد
هر که با علم و دانشست قرين
در
جهان نامدار ميباشد
از آن روي دل
در
خدا کرد (فيض)
که لاشي ء دنبال شي ء ميرود
چو بيخود شوي داني اين راز را
که
در
بيخودي دل بوي ميرود
عاشقان چاره دل دادن جان چون ديدند
جان نهاده بکف دل
در
جانانه زدند
در
ازل باده کشان عهد بمستي بستند
پاس پيمان ازل داشته پيمانه زدند
تا کي گذرد عمر کسي
در
غم هجران
فرخنده شبي کان سحري داشته باشد
در
بحر غم عشق غريق است دل (فيض)
اي کاش ز ساحل خبري داشته باشد
برانيم ز
در
خويشتن بخواري و زاري
حق وفا نگذاري خدا نخواسته باشد
سگان کوي درت را چو بشمري ز سر لطف
مرا
در
آن نشماري خدا نخواسته باشد
چو آرد
در
حديث آن لعل شيرين
شکرها از نمک دان مي فروشد
بده جان
در
رهش اي (فيض) کان يار
وصال خويش ارزان مي فروشد
در
ره او ز پاي خواهم ماند
رفته رفته ز دست خواهم شد
گر چه
در
عشق نيست گشتم (فيض)
باز از عشق مست خواهم شد
تا چند
در
فراق برم انتظار وصل
آن روز خود نيامد و اين شب نميرود
من
در
غم تو تو لاابالي
اني في داد و انت في واد
تا کي دل (فيض) اي ستمگر
در
بند غم تو و تو آزاد
تا بکي غم خورم که غم نخورم
در
غم غم نمي توانم بود
گفتم که (فيض)
در
عشق از خويش بيخبر شد
گفتا کسيست عاشق کز خود خبر ندارد
اي مسلمانان مرا عشق جواني پير کرد
پاي دل را کافري
در
زلف خود زنجير کرد
اي عزيزان با دل من نازنينان را چه کار
در
شمار چيستم تا بايدم تسخير کرد
ميشود گل رنگ رنگ از شرم اگر
در
چمن بهر تماشا ميرود
صفحه قبل
1
...
2309
2310
2311
2312
2313
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن