167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • طرف گلزار گذشتي ز تو گل زار بماند
    خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
  • زاهد بي خبر از سرزنشم دست نداشت
    آنکه اين کار ندانست در انکار بماند
  • (فيض) بيچاره رهي جانب مقصود نبرد
    در بيابان غم بيهده ناچار بماند
  • با بي خبران بي بصران چند توان زيست
    در زمره کوران و کران چند توان بود
  • سبک گر ساعتي رفتم ببزمش
    در آن ساعت رقيب آمد گران شد
  • نتوان رفت در اين ره با پاي
    عشق را بال و پري مي بايد
  • گريه نيم شبي در کار است
    دود آه سحري مي بايد
  • از لب من سخن او ميگويد
    در بيانم به بيانش نگريد
  • (فيض) دل با حق و رو در خلقست
    شرح حالش ز بيانش نگريد
  • گر ندانيد کز اهل درد است
    درد او در سخنانش نگريد
  • چو نقاش ازل طرح جهان کرد
    محبت را چو جان در وي نهان کرد
  • نقاب از روي چون خورشيد برداشت
    جمالي در هويدائي نهان کرد
  • خار غم در دل زمانه شکست
    گل صحراي لا مکان آمد
  • آب در نهر دهر جاري شد
    رنگ بر روي آسمان آمد
  • در دل دوستان گل و گلزار
    بر سر دشمنان سنان آمد
  • وصف آن بو ز بس حلاوت داشت
    (فيض) را آب در دهان آمد
  • چه باشد جان و صد جان در ره دوست
    جهاني جان بقربان ميتوان کرد
  • اگر دل از جهان کندن تواني
    تواني هر چه خواهي در جهان کرد
  • گرش سر در نياري مي تواني
    به زير پا فلک را نردبان کرد
  • اگر دل از زمين کندن تواني
    تواني رخنه در آسمان کرد
  • کسي کو بست دل در مهر جانان
    مراو را ميرسد اين گفت و آن کرد
  • تا دل نشود بعشق او جفت
    جان کي گردد در اين و آن فرد
  • در آتش عشق تا نجوشي
    جان مي نتوان فداي آن کرد
  • دلم از زندگاني سرد از آنست
    که غم در دل دگر جائي ندارد
  • چه عيش آن را که سودائي ندارد
    سر شوريده در پائي ندارد
  • چه لذت يابد از عمر آنکه در سر
    خيال سرو بالائي ندارد
  • چه حظ از زندگي دارد که در دل
    جمال ماه سيمائي ندارد
  • تنش بيجان دلش خالي زمعني است
    که در سر عشق زيبائي ندارد
  • برون بايد فکند آن سينه از دل
    که در سر شور و غوغائي ندارد
  • هر که با علم و دانشست قرين
    در جهان نامدار ميباشد
  • از آن روي دل در خدا کرد (فيض)
    که لاشي ء دنبال شي ء ميرود
  • چو بيخود شوي داني اين راز را
    که در بيخودي دل بوي ميرود
  • عاشقان چاره دل دادن جان چون ديدند
    جان نهاده بکف دل در جانانه زدند
  • در ازل باده کشان عهد بمستي بستند
    پاس پيمان ازل داشته پيمانه زدند
  • تا کي گذرد عمر کسي در غم هجران
    فرخنده شبي کان سحري داشته باشد
  • در بحر غم عشق غريق است دل (فيض)
    اي کاش ز ساحل خبري داشته باشد
  • برانيم ز در خويشتن بخواري و زاري
    حق وفا نگذاري خدا نخواسته باشد
  • سگان کوي درت را چو بشمري ز سر لطف
    مرا در آن نشماري خدا نخواسته باشد
  • چو آرد در حديث آن لعل شيرين
    شکرها از نمک دان مي فروشد
  • بده جان در رهش اي (فيض) کان يار
    وصال خويش ارزان مي فروشد
  • در ره او ز پاي خواهم ماند
    رفته رفته ز دست خواهم شد
  • گر چه در عشق نيست گشتم (فيض)
    باز از عشق مست خواهم شد
  • تا چند در فراق برم انتظار وصل
    آن روز خود نيامد و اين شب نميرود
  • من در غم تو تو لاابالي
    اني في داد و انت في واد
  • تا کي دل (فيض) اي ستمگر
    در بند غم تو و تو آزاد
  • تا بکي غم خورم که غم نخورم
    در غم غم نمي توانم بود
  • گفتم که (فيض) در عشق از خويش بيخبر شد
    گفتا کسيست عاشق کز خود خبر ندارد
  • اي مسلمانان مرا عشق جواني پير کرد
    پاي دل را کافري در زلف خود زنجير کرد
  • اي عزيزان با دل من نازنينان را چه کار
    در شمار چيستم تا بايدم تسخير کرد
  • ميشود گل رنگ رنگ از شرم اگر
    در چمن بهر تماشا ميرود