نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
از برون گر شکفته و خندان
در
درون سوگوار مي باشند
منعمان
در
شمار روز شمار
پست و بي اعتبار مي باشند
قوم دانا نماي اهل جدل
در
جزا اهل نار مي باشند
اهل طاعت بقدر رتبه خود
هر يکي
در
شمار مي باشند
در
ديده عشاق عياني تو چو خورشيد
رويت گر از اغيار نهان شد شده باشد
چون دست ز جان شستم اگر
در
غم هجران
رنج تن رنجور فزون شد شده باشد
پنهان ز نظرها اگر آيد بتماشا
در
ديده دل از ما بزدايد چه توان کرد
در
چشم من سراسر آفاق تيره شد
شام فراق بين که چه بيداد ميکند
در
دل دنيا طلب کي عشق سازد آشيان
طاير گلزار جان با خار خو کي ميکند
در
حضرتت برد (فيض) پيوسته ظن نيکو
انجاح هر مهمي از حسن و ظن برآيد
ياران ميم ز بهر خدا
در
سبو کنيد
آلوده غمم بميم شست و شو کنيد
ابريق مي دهيد مرا تا وضو کنم
در
سجده ام بجانب ميخانه رو کنيد
از خويش چون روم بميم باز آوريد
آيم به خويش باز ميم
در
گلو کنيد
دردي کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در
گردن شما که ز خاکم سبو کنيد
خويش را اول سزاوارش کنيد
آنگهي جان
در
سر کارش کنيد
غمزه از چشم شوخش وا کشيد
فتنه
در
خوابست بيدارش کنيد
گر ندارد از غم عاشق خبر
ساغري از عشق
در
کارش کنيد
گر بپرهيزد دل بيمار ازو
شربتي زان چشم
در
کارش کنيد
يا به بيماري جان تن
در
دهيد
يا حذر از چشم بيمارش کنيد
فيض
در
طور حقيقت شعرهاي تازه گفت
شاعران را هم ز نظمش طرز ديوان تازه شد
تا کي ز چشم عقل نظر
در
اثر کنيد
عاشق شويد و صانع آثار بنگريد
خود را چو ما بعشق سپاريد
در
رهش
بيخود شويد و لذت ديدار بنگريد
دکان جان و دل بگشائيد
در
غمش
اقبال کار و رونق بازار بنگريد
تاريک و تيره درهم و آشفته و دراز
در
زلف يار حال شب تار بنگريد
ميکند
در
پرده مستي ترسم ار شوري کنم
غيرتش منصور ديگر بر سر دار آورد
در
زمين دل نهال غم نشانيدم دگر
بو که بعد از روزگاري خرمي بار آورد
گر به بيند منکر عشاق خورشيد رخش
مو بمويش ذره ذره
در
دم اقرار آورد
يک نشانهاي وصالش ميرسد هردم بدل
اين نشانها پاي دل
در
حلقه زنجير کرد
در
آتش عشقت (فيض) ميسوزد و ميسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنين بايد
غم آمد مايه شادي
در
اين راه
خوشا آندل که غمرا خانه باشد
مبادا غم دلي را جز دل من
که جاي گنج
در
ويرانه باشد
عاشق حسن مجازي عقل را
در
عشق باخت
حسن شد سوي حقيقت او چنين ديوانه ماند
زود از درم درآي که تابم دگر نماند
مي
در
پياله کن که شرابم دگر نماند
آسودگي نماند دگر
در
سراي تن
بيزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
ديريست درد ميکشم از عيش روزگار
در
جام خوشدلي مي نابم دگر نماند
در
جست و جوي آب کرم برو بحر را
گشتم بسي بسر که سرابم دگر نماند
چند اوقات شود صرف جهان فاني
نه
در
انديشه آغاز و نه پايان گذرد
عقل خودبين افکند
در
دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک ميکند
افسدوهاست شه عشق که
در
قريه دل
هر چه يابد همه را بيخود و مدهوش کند
هست درو بحرها موج زنان وين عجب
بحر بود
در
صدف عشق چها ميدهد
نه هر دل عشق را
در
خورد باشد
نه هر کس شيوه اين کار داند
در
ره چون تو غمگساري اگر
دل و جانم فدا شود چه شود
اين سبو بشکند
در
اين دريا
بحر بي منتها شود چه شود
فکني ز آن لب شيرين شوري
در
نهاد شکرستان چه شود
در
باغ جمالت گل و ريحان فراوان
يک مردم چشمي بچريدن نگذارند
در
آرزوي آب حيات از لب لعلت
لب تشنه بمرديم و مکيدن نگذارند
عشاق جگر سوخته داغ غمت را
در
حسن و جمالت نگريدن نگذارند
پرواز کند طاير جان سوي جنابت
در
آرزوي وصل و رسيدن نگذارند
بيهوده پر و بال معارف چه گشائيم
در
ساحت عز تو پريدن نگذراند
تو
در
نظر و (فيض) ز ديدار تو محروم
غرق مي وصليم و چشيدن نگذارند
صفحه قبل
1
...
2307
2308
2309
2310
2311
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن