نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
نمي بينم
در
اين ميدان يکي مرد
زنانند اين سبک عقلان بيدرد
ز گرد خود برا
در
گرد اورس
سراغي يابي از گرد چنين مرد
اي دريغا خلق را گوش پذيرفتن کرست
آنچه گفتي (فيض)
در
پند کسان نشنوده شد
در
دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبري آمد و از بي خبرانم کردند
گوش دادند و
در
آن گوش سروش افکندند
ديده دادند و سر ديده روانم کردند
بنمودند جمالي ز پس پرده غيب
در
کمالش به تحير نگرانم کردند
در
زمين طربم باز اقامت دادند
دايه شورش عشاق جهانم کردند
داغها
در
دلم افروخته شد ز آتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
فيضها يافتم از عالم بالا آنشب
در
ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
نيست
در
دستم از آن فيض کنون جز نامي
همکنان گرچه بدين نام نشانم کردند
چنانم از پريشاني که گر خواهم بلب آرم
زبان از حرف جمعيت پريشان
در
دهن گردد
بانسان ميتوان ديدن جهان را
از آن
در
چشم انسان آفريدند
چو انسان بود روح آفرينش
ز روح الله
در
جان آفريدند
بيا جان
در
ره جانان فشانيم
که جانرا بهر جانان آفريدند
گشودم از ميان خويشتن زنار شيطان را
کمر
در
خدمت الله بستم تا چه پيش آيد
کو علي آن
در
مدينه علم
تا ز حق شمه بما گويد
در
سر چون درا درا ناله عاشقان شنو
قافله خيال بين سوي صدور ميرود
غفلت (فيض) بين که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته
در
پي سور ميرود
خواجه بيهوشست و کارش
در
زيان
عمر رفت و خواجه رسوا ميرود
در
دل ما آ تماشا کن به بين
تا چه شور و تا چه غوغا ميرود
وين سر شوريده ما را نگر
دم بدم تا
در
چه سودا ميرود
چون بلي گفتيم
در
روز نخست
بر سر ما اين بلاها ميرود
ني غلط کي يار آيد سوي ما
در
سر ديوانه سودا ميرود
چو ماهي مي طپم بر ساحل هجر
که جانم عشق
در
پاي تو دارد
چگونه تن زند از گفت و گويت
چو
در
سر (فيض) هيهاي تو دارد
خوشا آن دل که مأواي تو باشد
بلند آن سر که
در
پاي تو باشد
خوشا چشم نکوبختي که
در
وي
جمال عالم آراي تو باشد
خوشا آندم که جان بپذيري اي (فيض)
سرش آنگاه
در
پاي تو باشد
بروم
در
آتش اگرم براني
که بسوزم آنرا که سزا نباشد
بجهنم آيم چو توئي
در
آنجا
نروم بجنت که لقا نباشد
هر عاشق بيچاره که
در
بند بلا نيست
آشفتگي از نگهت گيسوي تو دارد
از سر ازل پرده به بوي تو گشادند
اول
در
ايجاد بروي تو گشادند
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاينات
خلعت هر خليفه
در
خور خود تمام شد
گهي
در
جعد مشگيني گرفتارم ببوي او
گهي اين آهوي جانم غم صحراي او دارد
در
شب زلف نگار دل فريبي گشت کم
بهر من روزي دل گم گشته پيدا کنيد
از پي نظاره ديوانگان دادند عقل
در
گذشتن اي پري رويان سري بالا کنيد
دارم اميد آنکه
در
غم عشق
دل من ثابت القدم باشد
هر که
در
دل نباشدش عشقي
حاصلش حسرت و ندم باشد
(فيض) را بخت اگر کند ياري
در
ره عشق حق علم باشد
دل که
در
وي درد نبود کي دلست
جان چه سوزي نبودش کي جان بود
دل ندارد غير آن کو همچو من
داغ عشقي
در
دلش پنهان بود
سرو را
در
نظر آرند بياد قد تو
گرد گلزار بر آنند که بوي تو کشند
روز ايشان بود آنگه که برويت نگرند
شب زماني که
در
آن طره موي تو کشند
ما همنشين ناريم از خلق برکناريم
هر چند
در
ميانيم ما را که ميشناسد
در
هر جهة مپوئيد واندر مکان مجوئيد
بيرون ز هر مکانيم ما را که ميشناسد
در
شور و وجد و رقص درآيند عاشقان
از شوق دوست جامه جان را قبا کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها
در
سينه کي پنهان کنند
چگونه ثبت توان کرد (فيض)
در
اوراق
حديث عشق چه سان مختصر تواني کرد
زان لب و چشم مست خواهم شد
حلقه
در
گوش تاک خواهم کرد
نمي بينم بعالم سرخ روئي
نهم تا بر
در
او چهره زرد
صفحه قبل
1
...
2306
2307
2308
2309
2310
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن