نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
بمجلسي که شمارند اهل عرفان را
ز (فيض) دم نتوان زد چه
در
شمار بود
براي دوست بود جان که
در
تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود
کسي کو گرفته است
در
بر خيالت
به بيداري او خوابها ديده باشد
خيالي کسيرا که
در
سر مقيم است
محالست يک لحظه خسبيده باشد
کسي را که عشق نگاريست
در
سر
ز سيماي او غم تراويده باشد
چو
در
وصف حسن تو گويد سخن (فيض)
سراپاي موزون و سنجيده باشد
در
آئينه روي آن صاحب دل
خداي جهان را عيان ديده باشد
واعظ بمنبر آمد و بيهوده ساز کرد
در
حق هر گروه سر حرف باز کرد
خالي
در
معرفت چو رياست پناه شد
انکار بر معارف ارباب راز کرد
مغرور شد بعزت تقديم
در
نماز
آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد
حاکم چو بر سرير حکومت قرار يافت
بر بيکسان شهر
در
ظلم باز کرد
رشوة گرفت محتسب و نرخ را فزود
از لقمه حرام
در
عيش باز کرد
دانا چو ديد روي زمين را گرفت ظلم
کنجي خزيد و
در
برخ خود فراز کرد
هر که دل
در
سراي فاني بست
همت کوتهش بآن نرسيد
يار آمد از درم سحري
در
فراز کرد
برقع گشود و روي چو خورشيد باز کرد
سوي خزان عمر خزان بردم آن بهار
صد
در
برويم از گل رخسار باز کرد
بگذار کبريا ز
در
مسکنت درآ
خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد
هر جان گداز يافت ز سوزي و جان (فيض)
در
بوته محبت جانان گداز کرد
زآن روح کايزد پاک
در
جسم تو نهان کرد
چشم قضا نبيند دست قدر نه بندد
ننمائي از رخان را نگشائي ار لبان را
از خار گل نرويد
در
ني شکر نبندد
آنکس که ديد رويت مي خورد از سبويت
غير تو
در
ضميرش صورت دگر نه بندد
رو از تو برنتابم تا کام خود بيابم
دانم يقين خداوند بر بنده
در
نبندد
سوداي شعر گفتن از تست
در
سر (فيض)
آنرا که دردسر نيست چيزي بسر نبندد
خواهي ز راه مقصود نوميد برنگردي
حاجت بنزد او بر کو بر تو
در
نبندد
از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان
تا
در
صدف نيايد باران گهر نبندد
اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند
چون (فيض)
در
حقيقت کس شعر تر نبندد
حق
در
دل آن کند تجلي
کاين آينه از سوي زدايد
چشم سرو سر گشوده دارم
تا او ز کدام
در
درآيد
آن پاي که
در
رهت نپويد
سر که رود و بر که آيد
آندل که درو محبتت نيست
در
سينه چو نغمه مي سرايد
آن گوش که نام تو شنيده
چون حرف دگر
در
آن درآيد
طوفان محيط عشق با دل چه تواند کرد
اين قطره خون
در
سر درياي دگر دارد
گويند که عنقائيست
در
قاف جهان پنهان
قاف دل عشاقت عنقاي دگر دارد
هر دل که درو تازد اغيار بپردازد
در
عرصه دلها عشق يغماي دگر دارد
بگريه رفت ز خود (فيض) و طفل اشگش را
حساب دان همه
در
يتيم مي داند
شود شود نفسي ديده دلم
در
عرش
بناز بالش برد اليقين غنوده شود
جمال شاهد غيبي بچشم حق بينان
عيان
در
آينه طلعتت نموده شود
گهي هلال و گهي بدر
در
سر زلفت
نمايد ار بنسيمي زهم گشوده شود
مهر معشوق و آتش عشق
در
سينه (فيض) تا ابد باد
تا بشکند دلم شکند زلف دم بدم
در
دل جراحت از شکنش تازه مي شود
يکبار هر که
در
رخ خوبش نظر فکند
يابد دلش روان و تنش تازه مي شود
خوش آن کو
در
بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
اين طايفه نورند و حياتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان
در
تن اويند
افتاده اند
در
سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنيا چشيده اند
دنيا نميخواهم مگر باشد تنم را ماحضر
تن مرکبستم
در
سفر عقل اين تقاضا مي کند
عشق استفاده از قلم و لوح حق کند
در
مکتب خدا رخ خوبان سبق کند
هر کس که از حرارت عشقش عرق نريخت
در
ورطه کشاکش دنيا عرق کند
در
دفتر سيه نبود نور عشق (فيض)
با مولوي بگوي که ترک ورق کند
آتش مهر زر و زيور چو
در
دلها گرفت
زمهرير مرگ آمد حوش دلها سرد شد
جان روشن آن بود کاينه جانان بود
عمر معمور آنکه
در
راه خدا پيموده شد
صفحه قبل
1
...
2305
2306
2307
2308
2309
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن