167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • آن کيست کو ز لذت ده روزه بگذرد
    در باغ خلد عيش دوامي که مي خرد
  • همه بگذشته ز دنيا بخدا رو کرده
    همعنان در ره فردوس رفيقان همند
  • يکديگر را همه آگاهي و نيکوخواهي
    در ره صدق و صفا قوت ايمان همند
  • همه چون حلقه زنجير بهم پيوسته
    دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند
  • هر يکي در دگري روي خدا مي بيند
    همچو آئينه همه واله و حيران همند
  • همه در روي هم آيات الهي خوانند
    همه قرآن هم و قاري قرآن همند
  • طرب افزاي هم و چاره هم در هر گاه
    مايه شادي هم کلبه احزان همند
  • اهل صورت که ندارند ز معني خبري
    همه در رشک زر و سيم فراوان همند
  • خويش با خويش چرا شور کند در تلخي
    پنج روزي که برين مائده مهمان همند
  • اهل بزمي که در آن حضرت دانائي نيست
    بملاهي و مناهي همه شيطان همند
  • (فيض) خاموش ازين حرف سخن کوته کن
    از گروهي که در ايمان همه اخوان همند
  • در ديگ عشق باده کشان جوش کرده اند
    بر خود ز پختگي همه سرپوش کرده اند
  • از بهر بارهاي گران در ره حبيب
    سر تا بپاي روح همه دوش کرده اند
  • پنهان بزير پرده رندي روان خويش
    در معرض سروش همه گوش کرده اند
  • در ديگ ابتلا بسي کفجه خورده اند
    تا لقمه ز کاسه سر نوش کرده اند
  • از ماسوي چو دست ارادت کشيده اند
    با شاهد مراد در آغوش کرده اند
  • زهاد خام را بنظر کي درآورند
    آنان که در محبت حق جوش کرده اند
  • بجامم ريخت ساقي در سحرگه تا شدم بيدار
    شرابي کز صفاي آن دل ديوانه روشن شد
  • گذشتم بر در بتخانه دلهاي سيه ديدم
    ز توحيد آيتي خواندم بت و بتخانه روشن شد
  • در عشق بتان کس افسانه عالم شد
    من ليک بدين افسان افسانه نخواهم شد
  • ديوار کندم جادو در عشق پري رويان
    دل مي ندهم از کف ديوانه نخواهم شد
  • چون درآيد از ره معني بر اوج معرفت
    در حضيض جهل معني افتد و پستي کند
  • نيست هستي در حقيقت جز خداي فرد را
    مستش ار دعوي کند هستي ز سرمستي کند
  • آن زبر دستست کو قوت نهد در دستها
    آنکه زور از خود ندارد چون زبردستي کند
  • آن نفس هشيار ميگردم که گردم مست او
    مست حق در يکنفس هشياري و مستي کند
  • چون رسد بر لب نرفته در دهن
    مو بمويم جان و تن مستي کند
  • باده اي خواهم که از بوي خوشش
    عشق حق در جان من مستي کند
  • باده اي کان بيخ غم را بر کند
    حزن در بيت الحزن مستي کند
  • غلغل آن چون فتد در آسمان
    هم زمين و هم زمن مستي کند
  • گر وزد بوئي از آن بر کوه قاف
    جان عنقا در بدن مستي کند
  • هر جا دلي که عشق تو در وي کند نزول
    هوشش ربايد و خردش مست ميکند
  • تا ديده اش گشايد در ظلمت افکند
    تا سر بلند گردد پا پست ميکند
  • آن دل که توئي در وي غمخانه چرا باشد
    چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
  • زاهد چو کند جانان چون نيست تنش را جان
    در کالبد بي جان جانانه چرا باشد
  • شوريده صحرائي در خانه چسان باشد
    از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
  • حديث واعظ پر گو نه در خور (فيض) است
    بيا بخوان غزلي تا دلم بياسايد
  • بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
    آنرا که تو براني ازين در کجا شود
  • آنرا که رد کني ز در خويش بولهب
    وانکو تواش قبول کني مصطفي شود
  • در بندگيت هر که ره صبر مي رود
    او از حضيض صبر بر اوج رضا شود
  • گر هر چه آوريم بدين در همان بريم
    اي واي ما که روز قيامت چها شود
  • ما بنده در تو و شرمنده توايم
    داري روا که عاقبت ما هبا شود
  • (فيض) را از مي وصلت قدحي ده سرشار
    تا که در مستي عشق تو بماند جاويد
  • با دوست مگو رازي هر چند امين باشد
    شايد ز برون در دشمن بکمين باشد
  • از حسن و جمالش گر رمزي بدلم گويد
    در سينه نگه دارم تا پرده نشين باشد
  • گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وي
    گفتا غم من دارد بگذار غمين باشد
  • گر روي تو در خواب نمايند بعشاق
    حاشا دمي از شوق تو بيدار توان بود
  • درون سينه بدل راز خويش مي گويم
    دمست پرده در او سينه رازدار بود
  • بآب و تاب چو آيد برون ز دل سخني
    بمعني آتش و در صورت آبدار بود
  • دعا اثر نکند تا عنايتت نبود
    هزار اختر سعد ار چه در گذار بود
  • دلم چو سير کند در حقايق ملکوت
    ز وعظ واعظي و شاعريم عار بود