167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
    براه خويش نشسته در انتظار خود است
  • هر دم از ترک چشم غمازي
    در دلم غارتي و يغمائيست
  • در درون هست خمر و خماري
    کز برون مستئي و هيهائيست
  • از تو اي آرزوي دل شدگان
    در دل هر کسي تمنائيست
  • عالمي پر ز در و گوهر شد
    مگر اين طبع (فيض) دريائيست
  • چو دل قرار در آن زلف بيقرار گرفت
    جنون عشق ز دست دل اختيار گرفت
  • ز پيش خويش نگويد حديث و بنويسد
    که در طريق ادب راه هشت و چار گرفت
  • حجاب ديدن آن روي شرک و خودبيني است
    ز هستي تو رخش را نقاب در پيشست
  • وجود او بمثل همچو آب و تو ماهي
    خبر ز آب نداري و آب در پيشست
  • گهي به پرده دنيي دري گهي عقبي
    بسي ز ظلمت و نورت حجاب در پيشست
  • نظر باو نتوان کرد چون ز عکس رخش
    بدور باش هزار آفتاب در پيشست
  • نگه باو نتواند رسيد چون برهش
    ز تار زلف بسي پيچ و تاب در پيشست
  • کتاب حسن بتان صورت است و او معني
    بهوش باش گرت اين کتاب در پيشست
  • چو هوش ماند چون جلوه کرد اين معني
    اگر محيط شوي اضطراب در پيشست
  • بس است (فيض) زاين فن سخن که سامع را
    ز شبهه صد سخن بيحساب در پيشست
  • اگر نه دل بسر زلف او گرفت قرار
    چرا هميشه مرا اضطراب در پيش است
  • کجا روم که بدورم محيط گشت سرشک
    بهر کجا که کنم روي آب در پيش است
  • عشق در راه طلب راهبر مردانست
    وقت مستي و طرب بال و پر مردانست
  • ظفر آن نيست که در معرکه غالب گردي
    از سر خويش گذشتن ظفر مردانست
  • هنر آن نيست که در کسب و فضايل کوشي
    به پر عشق پريدن هنر مردانست
  • گهر اشک ندامت بقيامت ريزد
    هر که در فکر شکست گهر مردانست
  • (فيض) اگر آب حيات از گهر نظم چکاند
    هم از آنروست که او خاک در مردانست
  • مقابل گل رويت نشينم و نالم
    چو عندليب که در گلشن نوائي هست
  • بيا بيا که هنوزم نفس در آمدنست
    ببار بر سر من گر دگر بلائي هست
  • نگهي بناز ميکن در فتنه باز ميکن
    بره نظاره بس دل باميد فتنه هستت
  • رهبت دل ز تست در مرهوب
    سطوت تست هر چه مرهوبست
  • در حقيقت توئي حبيب او را
    گر چه يوسف حبيب يعقوبست
  • همه در کار تو و بهر تست
    عمر و صبر ار ز نوح و ايوبست
  • در صورت اگر چه بس حقيريم
    ما را بر دو کون پادشاهيست
  • نسرشته اند در گلم الا هواي دوست
    سر تا بپاي من همه هست از براي دوست
  • دل از براي آنکه به بندم بعشق او
    سر از براي آنکه دهم در هواي دوست
  • دست از براي آنکه بدامان او زنم
    پاي از براي آنکه روم در رضاي دوست
  • بوئي ز کوي دوست گر آيد بسوي ما
    در يکنفس ز خويش توان شد بسوي دوست
  • چل سال راه رفتي و در گام اولي
    اي (فيض) هيچ شرم نداري ز روي دوست
  • آب حيات هست نهان در دهان يار
    بوس لبي و عمر فراوانم آرزوست
  • لب نه مرا بلب که کشم آب زندگي
    در عين نور چشمه حيوانم آرزوست
  • مرغ دلم در قفس تن بمرد
    بال پر و جان زدنم آرزوست
  • عشق مهل (فيض) که با جان رود
    زندگي در کفنم آرزوست
  • چو اختيار ندادند بنده را در کار
    خنک کسي که بمختار اختيار گذاشت
  • جواهر و در و زيور ابر کف حوران
    نثار روي ترا ز آسمان طبق طبق است
  • ز شور عشق مرا در سرست شور قيامت
    تو اي که عشق نداري برو براه سلامت
  • ز مرگ باک ندارم در آن غمي که نشيند
    بخاکم ار گذري بر دلت غبار ندامت
  • عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت ميبري
    در بهشتت گر دهد جا عقل بي آزار نيست
  • هر که باشد هر چه خواهد در حق ما گوبگو
    سرزنشهاي ملامت عاشقان را عار نيست
  • گه خيال روي او گاهي خيال خوي او
    در سر شوريده عاشق بهشت و نار هست
  • اي که نظاره بگلهاي گلستان ميکني
    ديده جان را جلا ده در دلت گلزار هست
  • عمر در بيهوده شد صرف و نشد کاري تمام
    روزگار دل سرآمد روزگار از دست رفت
  • پار ميگفتم که در آينده خواهم کرد کار
    سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
  • فرصت آن نيست ساقي باده در ساغر کني
    تا کني سامان مستي نوبهار از دست رفت
  • آمدم تا شهريار از شوق روي شهريار
    در نظاره شهريارم شهريار از دست رفت