167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • فتاده مي ميان رگ بتگ در
    زمي خون کرده سرپي گم برگ در
  • فرس ميراند و مهمردش ز پي در
    روان ميرفت چون آتش به ني در
  • نه در ششتر يکي ديبا بمانده
    نه در اهواز يک زيبا بمانده
  • اگر در عشق چون گل سوز داريد
    شبي در عشق گل با روز آريد
  • از آن ميداريم در درد و در پيچ
    که دردي نيست از درد منت هيچ
  • تو در شادي و من در غم، روانيست
    اگر اين خود رواست آخر وفانيست
  • چو شمعم جمله شب سوز در پيش
    بسر باريم مرگ و روز در پيش
  • بوقت خواب هر شب بيتو اکنون
    دلم در گردد آخر ليک در خون
  • چو عشقت در دلم خون در تگ آورد
    از آن خون چشم من چندين رگ آورد
  • زبس خون کز توام در دل بماندست
    دو پايم تا بسر در گل بماندست
  • منم دور از تو در صدرنج و خواري
    بمانده در غريبستان بزاري
  • ازان چندين مرا در بند داري
    که با من در وفا سوگند داري
  • مرا تا عشق تو در دل مقيمست
    کنار من پر از در يتيمست
  • در افتاد از فراقت سوز در من
    فروشد زارزويت روز برمن
  • منم دل در وفايت چشم بردر
    وفايت در دلم چون چشم بر سر
  • از آن در خنجرت گردم نهان من
    که بيتو با تو خواهم در ميان من
  • مرا در خط کشيد ايام بي تو
    کنون در خط شوم ناکام بي تو
  • الا اي لؤلؤ پيوسته در درج
    بشکل سي ستاره در يکي برج
  • چو ديدار ترا در چشم آرم
    چو مردم آشنا در چشم دارم
  • کيم من در غريبستان اسيري
    چو تو در يتيم و بي نظيري
  • چه گر چندانکه پيوندم بهم در
    همي دور از تو ماندم من بغم در
  • نماندش صبر چنداني بغم در
    که کس چشمي تواند زد بهم در
  • زبي آبي زبانش در دهان خشک
    شده در زير گرد ره نهان مشک
  • در آن تاريک شب در کوهساران
    قضا را گشت پيدا باد و باران
  • فلک درياي در درجوش انداخت
    شب آن درها همه در گوش انداخت
  • محالي در دماغ خويش کردي
    مرا چون خونيان در پيش کردي
  • که دي در پيش شه گفتند بسيار
    که در دانش نداري هيچکس يار
  • زماني شاه را از در براندي
    زماني دايه را در بر بخواندي
  • و گردرياش ديدي در چنان درد
    ازو برخاستي در يکزمان گرد
  • گهي چون بلبلي در دام مانده
    گهي بر در گهي بر بام مانده
  • همه روز از غم دل در خروشم
    چو بحري آتشين در تف و جوشم
  • بدان آتش که در وقت ندامت
    بود در سينه صاحب سلامت
  • چو چشمش در رخ آن سبز خط ماند
    چو حيراني به هرمز در غلط ماند
  • در آمد هرمز و از پاي بنشست
    گرفتش چون طبيبان نبض در دست
  • ز هرمز دل چنان در بندش افتاد
    که آتش در همه پيوندش افتاد
  • همه روز و همه شب در فغان بود
    دلش در آروزي دلستان بود
  • چو در عقل و تميز از ما فزوني
    چرا بايد در اين سودا زبوني
  • ترا در چادر و در موزه حالي
    فرود آرد بدين ايوان عالي
  • چو طاس آتش گردون در افتاد
    شفق از حلق شب چون خون در افتاد
  • بهرمز گفت بر خيز و برون آي
    بچادر در شو و در موزه کن پاي
  • بآخر رفت و گشت آن شمع در راه
    درآمد از در دزديده ناگاه
  • سرم بار دگر زير بغل گير
    ز سر در باز پايم در وحل گير
  • شدي در بسط و در قبضم گرفتي
    طبيبي کاين چنين نبضم گرفتي
  • چنان پيچيد گل برخود بصدرنگ
    که در گهواره طفل و اسب در تنگ
  • چو سرگردان شدم چون چرخ گردان
    ز سر در باز، در پايم مگردان
  • بآخر پاي را در موزه کرد او
    زلعلش يک شکر در يوزه کرد او
  • بغارت در فگندي خان و مانم
    کنون گردي ز سر در قصد جانم
  • شدم بيمار در تيمار اين زن
    مرا رايي بزن در کار اين زن
  • سمنبر ماه را در خوشه ميديد
    وزان خوشه دلي در گوشه ميديد
  • چو دو حقله زني بر در زماني
    که گرزان نبودت زين در نماني