نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
فتاده مي ميان رگ بتگ
در
زمي خون کرده سرپي گم برگ
در
فرس ميراند و مهمردش ز پي
در
روان ميرفت چون آتش به ني
در
نه
در
ششتر يکي ديبا بمانده
نه
در
اهواز يک زيبا بمانده
اگر
در
عشق چون گل سوز داريد
شبي
در
عشق گل با روز آريد
از آن ميداريم
در
درد و
در
پيچ
که دردي نيست از درد منت هيچ
تو
در
شادي و من
در
غم، روانيست
اگر اين خود رواست آخر وفانيست
چو شمعم جمله شب سوز
در
پيش
بسر باريم مرگ و روز
در
پيش
بوقت خواب هر شب بيتو اکنون
دلم
در
گردد آخر ليک
در
خون
چو عشقت
در
دلم خون
در
تگ آورد
از آن خون چشم من چندين رگ آورد
زبس خون کز توام
در
دل بماندست
دو پايم تا بسر
در
گل بماندست
منم دور از تو
در
صدرنج و خواري
بمانده
در
غريبستان بزاري
ازان چندين مرا
در
بند داري
که با من
در
وفا سوگند داري
مرا تا عشق تو
در
دل مقيمست
کنار من پر از
در
يتيمست
در
افتاد از فراقت سوز
در
من
فروشد زارزويت روز برمن
منم دل
در
وفايت چشم بردر
وفايت
در
دلم چون چشم بر سر
از آن
در
خنجرت گردم نهان من
که بيتو با تو خواهم
در
ميان من
مرا
در
خط کشيد ايام بي تو
کنون
در
خط شوم ناکام بي تو
الا اي لؤلؤ پيوسته
در
درج
بشکل سي ستاره
در
يکي برج
چو ديدار ترا
در
چشم آرم
چو مردم آشنا
در
چشم دارم
کيم من
در
غريبستان اسيري
چو تو
در
يتيم و بي نظيري
چه گر چندانکه پيوندم بهم
در
همي دور از تو ماندم من بغم
در
نماندش صبر چنداني بغم
در
که کس چشمي تواند زد بهم
در
زبي آبي زبانش
در
دهان خشک
شده
در
زير گرد ره نهان مشک
در
آن تاريک شب
در
کوهساران
قضا را گشت پيدا باد و باران
فلک درياي
در
درجوش انداخت
شب آن درها همه
در
گوش انداخت
محالي
در
دماغ خويش کردي
مرا چون خونيان
در
پيش کردي
که دي
در
پيش شه گفتند بسيار
که
در
دانش نداري هيچکس يار
زماني شاه را از
در
براندي
زماني دايه را
در
بر بخواندي
و گردرياش ديدي
در
چنان درد
ازو برخاستي
در
يکزمان گرد
گهي چون بلبلي
در
دام مانده
گهي بر
در
گهي بر بام مانده
همه روز از غم دل
در
خروشم
چو بحري آتشين
در
تف و جوشم
بدان آتش که
در
وقت ندامت
بود
در
سينه صاحب سلامت
چو چشمش
در
رخ آن سبز خط ماند
چو حيراني به هرمز
در
غلط ماند
در
آمد هرمز و از پاي بنشست
گرفتش چون طبيبان نبض
در
دست
ز هرمز دل چنان
در
بندش افتاد
که آتش
در
همه پيوندش افتاد
همه روز و همه شب
در
فغان بود
دلش
در
آروزي دلستان بود
چو
در
عقل و تميز از ما فزوني
چرا بايد
در
اين سودا زبوني
ترا
در
چادر و
در
موزه حالي
فرود آرد بدين ايوان عالي
چو طاس آتش گردون
در
افتاد
شفق از حلق شب چون خون
در
افتاد
بهرمز گفت بر خيز و برون آي
بچادر
در
شو و
در
موزه کن پاي
بآخر رفت و گشت آن شمع
در
راه
درآمد از
در
دزديده ناگاه
سرم بار دگر زير بغل گير
ز سر
در
باز پايم
در
وحل گير
شدي
در
بسط و
در
قبضم گرفتي
طبيبي کاين چنين نبضم گرفتي
چنان پيچيد گل برخود بصدرنگ
که
در
گهواره طفل و اسب
در
تنگ
چو سرگردان شدم چون چرخ گردان
ز سر
در
باز،
در
پايم مگردان
بآخر پاي را
در
موزه کرد او
زلعلش يک شکر
در
يوزه کرد او
بغارت
در
فگندي خان و مانم
کنون گردي ز سر
در
قصد جانم
شدم بيمار
در
تيمار اين زن
مرا رايي بزن
در
کار اين زن
سمنبر ماه را
در
خوشه ميديد
وزان خوشه دلي
در
گوشه ميديد
چو دو حقله زني بر
در
زماني
که گرزان نبودت زين
در
نماني
صفحه قبل
1
...
228
229
230
231
232
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن