نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
خوب سعي و نکو بضاعت خويش
همه
در
باب من عيان کردي
که کسي با تو
در
همه گيتي
گر يکي زين کند تو نپسندي
هر چه
در
تو کنند گنده کني
اي شگفتي نکو خداوندي
من آن عدلم درين معني به گفتار
که
در
گيتي بخوانندم عدالت
آمرزشي بخواه شود عفو جرم تو
اين گفت
در
کريم نبي کردگار گفت
ديده گر
در
فراق خون بارد
حق او هم تمام نگزارد
همه شب
در
هوس همي باشم
که نبايد که عهد بگذرد
در
همه گر کبوتري بينم
گويم از دوست نامه اي آرد
مرا
در
غم فرقتت اي پسر
دو ديده چو ابرست و دامن شمر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز
در
اميد وصال ار نبودي مرا
که روزي درآيي ز
در
اي پسر
اي نرگس بيمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب
در
غم بيمار تو بيدار
باشد که من از جور تو
در
پيش شهنشه
جامه بدرم روز مظالم به گه بار
چندان غم و اندوه فراز آمده
در
دل
کاندوده شده انده و غم يک بدگر بر
تا هجر نشسته ست به نزديک تو ساکن
اين وصل سراسيمه بماند دست به
در
بر
در
بزم پادشا نگر اين کاروبار گل
وين باده بين شده به طرب دستيار گل
نشاط اندر آمد ز
در
چون نسيم
ز روزن برون رفت چون درد و غم
افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در
رزمگاه من بود و بزمگاه من
هر چند که کردي پسرا عيش مرا تلخ
در
جمله همي گويم شيرين پسري تو
بيدادگري کم کن و انديش که امروز
در
حضرت شاه ملک دادگري تو
کي بينمت که پردگي و نازنين شدي
کي يابمت که
در
دهن اژدها شدي
بر کار به جز زبان نمانده ست مرا
در
تن گويي که جان نمانده ست مرا
گر بند کند راي بلند تو مرا
در
جمله پسنده است پسند تو مرا
در
حبس مرنج با چنين آهن ها
صالح بي تو چگونه باشم تنها
امروز چو کس نيست به جاي تو مرا
در
جمله چه بهتر از رضاي تو مرا
در
خواب همت ببيند اي نوشين لب
بي روزي تر ز من که باشد يارب
دل
در
هوس تو بسته بودم همه شب
وز انده تو نرسته بودم همه شب
مهمان من آمد آن بت و کرد طرب
شوخي که
در
او همي بماندم به عجب
تن
در
غم هجر داده بودم همه شب
و از انده تو فتاده بودم همه شب
از شادي دل رسيده بودم همه شب
در
سايه غم خزيده بودم همه شب
تا روزه حرام کرد بر لب مي ناب
دو ديده بر آب دارم اي
در
خوشاب
اي دوست نداني که دلارام تو کيست
اي عشق نه آگهي که
در
دام تو کيست
مسعود ملک ملک نگهبان چو تو نيست
در
هر چه کني سپهر گردان چو تو نيست
امروز بدان شکر که
در
عهد منست
چون سوسن ده زبانم اندر دهنست
در
نعمت و مال اگر زبر دستي نيست
شکر ايزد را که راي را پستي نيست
در
ناي مرا دوزخ به خون لاله شدست
چون ناي همه نفس مرا ناله شدست
سرمايه عمرم اتفاق تو بسست
در
حبس مرا رنج فراق تو بسست
آويخته
در
هواي جان آويزت
بي رنگ شدم ز عشق رنگ آميزت
اي شاه ز بزم تو جهان را خبرست
در
بزم تو امشب آفتاب دگرست
وين آتش کاسمان ازو
در
خطرست
چون بنگرم از هيبت تو يک شررست
گر نور فلک چو طبع ما گردد راست
در
مدح تو از طبع سخن نتوان خواست
طاهر که خطاب تو بر از نام تو نيست
در
مملکت ايام چو ايام تو نيست
گر شوييدش به خون اين ديده رواست
در
ديده من کنيد گورش که سزاست
در
جمله جهان صورتي از ديده نرست
کش چندين موج خونش از ديده نشست
در
انده هجرانش اگر داري دوست
چون ناي ز دل نال نه چون چنگ ز پوست
چون کار تو چونانکه تو بپسندي نيست
در
روي زمين هيچ چو خرسندي نيست
اي بازوي دولت آستينت ظفرست
در
دست ز فتح روز کينت سپرست
آن مه که هميشه عشق او کيش منست
اينک چو مهي نشسته
در
پيش منست
گر بينم باز روي روح افزايت
چون پاي برنجن اوفتم
در
پايت
در
دوزخم و همچو بهشتم جايست
کانجا باشم که پادشه را رايست
صفحه قبل
1
...
2292
2293
2294
2295
2296
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن