167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • در حشر به فردوس بدو نازد رستم
    زيرا که چو او نيست خداوند مکرم
  • شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
    در ملک چو او نيست يکي راد نکوکار
  • تا او به همه ملک شهنشاه عميدست
    در ملک ورا هر که عميدست عبيدست
  • فرزانگي و حري ازو نازد هر روز
    تا حاسد وي در غم بگدازد هر روز
  • گر نيست به هنگام عطا در خطر اندر
    دستش چو بهارست پر از گوهر و دينار
  • مر فضل تو را نيست پديدار کرانه
    تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
  • ايام همه در دل مهر تو فتاده ست
    نطقت چو سر تيغ علي بن عم مختار
  • وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
    زيرا که به جاي همه کس داري کردار
  • خواهم که شب و روز همه جود نمايي
    خواهم که همه ساله تو در صدر بيايي
  • روزگارم در سر و کار بتي دلگير شد
    کودکم چون بخت برنا بوده من پير شد
  • پاي من در بند محنت کرد دست روزگار
    نوش ناديده بسي خوردم کبست روزگار
  • در همه عالم به حکمت بنگر اي مسعود سعد
    تا بزرگي چون عميد نامور منصور هست؟
  • آنگه گر خاک سرايش را بديده بسپرند
    در محل و رتبت از بهرام و کيوان بگذرند
  • راي نوراني او جز آفتاب چرخ نيست
    زانکه نورش در جهان نزديک هست و دور هست
  • اي نبيره آنکه مطلق بود امرش در جهان
    از جهانش نخوتي مي داشت اندر سر جهان
  • چرخ در حکم تو و ايام دو پيمان تو
    کوکب برتر فرود کنگره ايوان تو
  • چون قضا بادا هميشه در جهان فرمان تو
    اين چنين باشد بلي کت دولت مأمور هست
  • در مرغزار خوبي هر لاله زار بين
    وز لاله زار رتبت هر مرغزار بين
  • اکنون چراي آهو در دشت سنبل است
    بر شاخ ها ز بلبل پيوسته غلغل است
  • يک لشکر تو بود وليکن تن تو را
    ده لشکر از فريشتگان در ميان گرفت
  • اين سرکشان که شير شکارند روز جنگ
    با چرخ در وفاي تو يارند روز جنگ
  • عيد برو دست يافت تيغ ظفر برکشيد
    چون سيه منهزم روزه ازو در رميد
  • در عز و ناز و شادي،بر تخت ملک بادي
    تا جاودان
  • هر سو از ابر لشکري داري
    در امارت مگر سري داري
  • سنگ در زير سم او گرداست
    رخش خيز است و دلدل آورد است
  • در نوردد زمين همي بتگي
    اينت محکم پيي و سخت رگي
  • باز چون نعره بر سوار زند
    خاک در چشم روزگار کند
  • دل او در هواي من گردد
    همه گرد رضاي من گردد
  • خرم و شادمان همي باشد
    سيم و زر در جهان همي پاشد
  • هر سخن کو بگويد از هر در
    چون گهر بايدش نشاند به زر
  • چون ز مي دلش مست و خرم شد
    جد و هزلش تمام در هم شد
  • رسم مجلس چو او نداند کس
    در لطافت بدو نماند کس
  • شاه را طبع در نشاط آرد
    مي که با او خورند بگوارد
  • خواهد از شاه تا قمار کند
    ببرد سيم و در کنار کند
  • ماهو آن سيد ستوده خصال
    باشد آهسته طبع در همه حال
  • در همه کارها کند انجاح
    نبود مثل او به هزل و مزاح
  • دلش ار گه گهي گران گردد
    در سر او هميشه آن گردد
  • آرد گيلانش از براش بود
    در همه يک دو مشت ماش بود
  • در طرب همچو گل همي خندد
    هر چه او گفت شاه بپسندد
  • گر چه او را به سالها زين پيش
    هوسي کرده بود در سر خويش
  • تندرستي چو در دهان دارد
    شه بر او اعتماد جان دارد
  • در همه حال آشکار و نهان
    علم ابدان شناسد و اديان
  • امر و نهي از امارتش خيزد
    زر و در از عبارتش ريزد
  • در همه حال سيم دارد دوست
    قلتباني از آتش عادت و خوست
  • آنکه در حکم او بود شب و روز
    برفشاند به روي گنبد گوز
  • شاه خلعت دهدش در پوشد
    چون برون شد ز کوشک بفروشد
  • چون نشست و قمار در پيوست
    از بغل که بريده بادش دست
  • شوله برداشته دوان چون سگ
    از پس او مجاهران در تگ
  • هر چه از جود شه به کف کند او
    در خرابات ها تلف کند او
  • در سرود حزين که بردارد
    لب و دندان او شکر بارد