نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هيلاج نامه عطار
در
اينحضرت همه جوياي مااند
حقيقت جملگي جوياي مااند
اگر
در
بندگي اينجا حقيقت
نمايم اندر اينجا ديد ديدت
اگر
در
بندگي ما را بخواهي
رسانيمت بعز و پادشاهي
اگر
در
بندگي بيني لقايم
لقايم مر ترا اينجا نمايم
ادب داران ما
در
عين ذاتند
اگرچه بيشکي اندر صفاتند
ترا ديدار بنمودست يارت
در
اينجاگاه گشته آشکارت
دوا کردم
در
اين دست بريده
بسي اسرارها زويم شنيده
حقيقت ذات جمله بيقرارند
اگرچه جمله
در
ديدار يارند
زوالي گر نباشد
در
حقيقت
بماند جاودان عين طبيعت
پديدار آمده آدم از ايشان
در
اينجا يافته اسرار جانان
بتقوي و بپاکي
در
حقيقت
زني دم اندرين عين شريعت
نيم ديوانه اما مرد راهم
نظر کن
در
حقيقت دستگاهم
چو جانان اندر اينجا يافتستم
در
اين ديوانگي بشتافتستم
گرفته دست جانان
در
حقيقت
بدان ايشيخ ني دست طبيعت
همه مستغرق درياي اميد
همه
در
عشق ناپرواي اميد
بصورت باشم اينجا
در
حقيقت
منزه باشد از عين طبيعت
در
الاييم اينجا آشکاره
حقيقت خودبخود اينجا نظاره
مرا معبود ميبايست ديدم
به معني حقيقتي
در
رسيدم
مرا معبود ميبايست درديد
بديدم
در
درون از عين توحيد
ز يکرنگي بسي اسرار گويند
در
اينمعني حقيقت يار جويند
اگر شد نفس بينا
در
شريعت
بيابد بيشکي پير حقيقت
تو تا با صورتي نبود خلاصت
هميگويم
در
اينجاگه خلاصت
حيات طيبه يابي
در
آندم
که گردد محو اينجاگاه آندم
چرا دل بسته
در
عين زندان
دمادم ميبري جور فراوان
تمامت انبياي راز ديده
يقين
در
حضرت ايشان رسيده
يکي بيچون شناسم
در
خدائي
ورا کونيستش هرگز جدائي
چنين پيدا جمال ذات اينجا
يقين
در
جمله ذرات اينجا
حقيقت آنکه
در
حق هست باقي
بماند جاودان اويست باقي
چو
در
خلوت سراي جان درآئي
حقيقت بنگري ديد خدائي
حضور خلوتست اينجاي بنگر
توي
در
خلوت يکتاي بنگر
نمود دوست درخلوت عيانست
که
در
خلوت يقين ديدار جانست
بجز يکي نداند
در
حقيقت
بجاي آرد همه شرط شريعت
چرا دربند خلقي باز مانده
در
آنخلوتسراي راز مانده
طمع زينها بريدم
در
خدائي
که تا ديدم وصال خودنمائي
طمع زينها بريدم
در
حقيقت
سپردم آنگهي راه شريعت
همه
در
ذات يکي مي نمايد
وليکن گفتن ايشانرا نشايد
اگر عزلت گزيني
در
عيانت
نمايد ديد بيشک ديد جانت
اگر عزلت گزيني صاحبدرد
شوي
در
خلوت ايشيخ جهان فرد
اگر عزلت گزيني
در
لقايت
نمايد رخ حقيقت جانفزايت
تمامت انبياء
در
عزلت خويش
حقيقت يافته از قربت خويش
بمنزل
در
رسيدم ناگهاني
بديدم من جمال بي نشاني
رسيدم تا بمنزلگاه عشاق
بمنزل
در
رسيدم شاه عشاق
رسيدم آنچه ميايستم اينجا
بديدم
در
درونم شيخ يکتا
براه شرع احمد
در
عيانم
کنون بنگر نشان بي نشانم
دل صديق دايم
در
فنايست
دلش اندر فنا ديدن لقايست
دل صديق ذاتست ار بداني
شده
در
عين ذرات نهاني
در
اينراه شيخ بسيار است اسرار
ولي ذاتست اينجاگه پديدار
شود يکرنگ همچون نور خورشيد
بتابد
در
همه ذرات جاويد
شود يکرنگ همچون نور خورشيد
بتابد
در
همه ذرات جاويد
شود يکرنگ
در
بحر حقيقت
سراسر محو گرداند شريعت
شود يکرنگ
در
بازار معني
بگويد دمبدم اسرار معني
شود يکرنگ
در
رنگ حقيقت
به بيند عشق نيرنگ حقيقت
شود يکرنگ
در
اسرار اينجا
شود از عشق برخوردار اينجا
شود يکرنگ آنگه
در
اناالحق
بگويد همچو ما اسرار مطلق
دگر نقاش بشناسي حقيقت
نمايد
در
عيان نقش حقيقت
بدان نقاش سر لايزالي
که با نقاش
در
عين وصالي
ترا
در
خواب کرده مينمايد
درون هفت پرده مينمايد
سخن با واصلان گفتم حقيقت
در
اسرار بر سفتم حقيقت
تمامت
در
تو حيرانند اينجا
تو دانا جمله نادانند اينجا
همه الکن شده
در
وصف ذاتت
فرو مانده بدرياي صفاتت
توئي منصور
در
بازار معني
حقيقت گفته اسرار معني
توئي منصور
در
ديد خلايق
که ميداني تو اسرار خلايق
وصالت
در
همه بيشک بديدم
ازان بيشک بديد تو رسيدم
چنان کاول نمودي جان جانم
همان بنماي
در
آخر عيانم
چنان کاول نمودي بود بودم
همان بنماي آخر
در
نمودم
دلم خونست
در
راهت فتاده
دمادم خون ازو اينجا گشاده
چنانت عاشقم
در
عشقبازي
که اندر پرده کردي برده بازي
دريدي پرده ما
در
حقيقت
که تا ديديم يکديدار ديدت
توئي گفته اناالحق
در
جهانت
اناالحق کرده واقف دوستانت
برافکن پرده تارويت به بينند
کساني کاندرين سر
در
يقينند
دل عشاق
در
خونست جانا
که وصفت آخرت چونست جانا
ابا خورشيد دارم آشنائي
توي خورشيد و من
در
روشنائي
در
اين آيينه پيدائي هميشه
دگر آيينه بنمائي هميشه
در
اين آيينه بنمودي جمالت
ربودي جان منصور جلالت
در
اين آيينه ذاتي آشکاره
هر آيينه جمال خود نظاره
دلي پاکيزه ميبايد حقيقت
که
در
آيينه بيند ديد ديدت
هر آئينه تو
در
منصور جاني
ابااو گفته راز نهاني
هر آيينه جلالت باز ديدم
در
اينجاگه جمالت باز ديدم
در
اين آيينه گفتستي اناالحق
تو حقي گفته اسرار مطلق
درين آيينه ديدستي سراسر
از آن
در
عشق پيوستي سراسر
بده جامي که ذات لامکاني
مرا امروز کلي
در
عياني
ببايد مرد آخر
در
وجودت
که درمردن بيابي بود بودت
دلا قرآن نمودت جان جانان
بگفتت رازها
در
عين اعيان
در
اين آيينه نزديکست دلدار
وليکن مي نه اينجا خبردار
ترا تا خاک باشد روشنائي
نخواهي يافت
در
عين خدائي
توئي شهزاده اينجا
در
گدائي
فتادستي و زرقي مينمائي
چراغي بود آدم از تجلا
فکنده پرتوي
در
عين دنيا
وصالت ايدل آخر
در
فنايست
بشيب خاک ره بي منتهايست
بت صورت پرستي
در
ميانه
نخواهد ماند اين بت جاودانه
نميداند کسي احوالت ايدل
تو ميداني
در
اينجا راز مشکل
منزه از دو عالم
در
وصالي
درينحضرت تجلي جمالي
زماني بر
در
خمار مستي
زماني سوي ديري بت پرستي
دمي
در
گفتن اسرار واصل
دمي ديگر بماندستي تو غافل
ازين چندين گل پرنور سوزان
که ايشانند
در
عالم فروزان
همه دنيا مثال حقه دان
درون حقه
در
خورشيد تابان
رود تاريکي ظلمت
در
اينجا
نماند سايه جز نور مصفا
که من
در
خواب ديدم حقتعالي
مرا بنمود اينجاگاه دنيا
زماني کاندرين خواب جهاني
چنين
در
حرص و غرقاب جهاني
توئي خورشيد اندر عالم جان
شدستي
در
حقيقت جان جانان
کمال عشق اگر درجان نمايد
بيکره جسم باجان
در
ربايد
صفحه قبل
1
...
227
228
229
230
231
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن