167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • تو در آن هفته چون مه و خورشيد
    کرده و ساخته مسير و ممر
  • در جهان هيچ گوي نشنيدست
    آنچه ديدست چشم من ز عبر
  • گه جهم همچو رنگ بر کهسار
    گه خزم همچو مار در کردر
  • گردنان را کجاست زهره آنک
    پاي عصيان برون نهند از در
  • باز چون نيک تر در انديشه
    نهراسد ز هيچ نوع ضرر
  • ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند
    که در جبلت اين ثابتست و آن سيار
  • نماند در همه روي زمين خداوندي
    که او به بندگي تو نمي کند اقرار
  • تنم هژبري دارد شکسته اندر چنگ
    دلم عقابي دارد گرفته در منقار
  • ز پارگين بشناسند بحر در آگين
    ز تار ميغ بدانند ابر گوهر بار
  • هزار ديوان سازم ز نظم و در هر يک
    هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار
  • گفت مرا اي شکسته عهد شب و روز
    در سفري و نهاده دل به سفر بر
  • همچو مه اندر کنارم آمد و مانديم
    هر دو در آغوش يکدگر چو دو پيکر
  • راهي چون پشته پشته سنگ و در آن راه
    سينه بازان به نعل گشته مصور
  • گردش گردون شده رحا وي و از وي
    ريخته کافور سوده در که و کردر
  • روي هوا را ز شعر کحلي بسته
    گيسوي شب را گرفته در دوران بر
  • همچو گلاب و عرق شده مه آزار
    بوده چو کافور سوده در مه آذر
  • بدين مهيني اخبار خلق نشنيدست
    مگر نگويي در کوه و بيشه اين اخبار
  • ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
    به بوم هند در آورد لشکر جرار
  • چو ديد چيپال اين خواب سهمگين در وقت
    گرفت لرزه و گشت از نهيب آن بيدار
  • همي بجستم حصني عظيم و دوشيزه
    که در جهان نبدش هيچ خسرو و سالار
  • حصار اگره مانده ميانه دو سپه
    برونش لشکر اسلام و در درون کفار
  • گذشت روزي چند و همي نياسودند
    سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار
  • چو در حصار بجوشيد تارک گبران
    ز تاب آتش شمشير گرم شد پيکار
  • ز ترس چنبر گردون بايستاده ز دور
    ز سهم چشمه خورشيد در شده به غبار
  • نمود در هند آثار فتح شمشيرت
    «چنين نمايد شمشير خسروان آثار»
  • هميشه بادي در ملک کامگاري و ناز
    ز دولت تو چنين فتح هر مهي صد بار
  • بر تو بر تن وضيع و شريف
    مهر تو در دل اناث و ذکور
  • تازش او به حرص چون صرصر
    گردش او به طبع چون در دور
  • تگ او اگر کند عجب نبود
    وهم را در صميم دل محصور
  • همگان را به ناز پرورده
    دايه رنج در ستور و خدور
  • چو تو معشوقه و چو تو دلبر
    نبود خلق را به عالم در
  • ببرد عشق عقل و عشق تو باز
    عقل بفزايدم همي در سر
  • به تو صحبت کنند در ديوان
    وز تو گويند بر سر منبر
  • روز و شب در تو حاصلست که ديد
    روز و شب را گرفته اندر بر
  • به دو ديده حديث تو شنوم
    که مرا همچو ديده در خور
  • اندرين وقت چون سفر کردي
    در چنين وقت کم کنند سفر
  • اي خاک عبير گرد بر صحرا
    وي ابر گلاب کرد در فرغر
  • فرزانه علي که در همه گيتي
    يک مرد چنان نژاد از مادر
  • در چشم کمال عقل او ديده
    بر گردن ملک راي او زيور
  • تيغ تو بود به حمله در دستت
    همگونه شکل و برگ نيلوفر
  • از راه بخاست نعره و شيهه
    چونان که در ابر قيرگون تندر
  • بر که بچکيد زهره تنين
    در بيشه بکاست جان شير نر
  • گويي نگرم همي در آن ساعت
    کآواز ظفر بخيزد از لشکر
  • چونانکه ز بس فصاحت و معني
    در صنعت آن فرو چکانم زر
  • چون موي شده تن من از زاري
    چون نامه شده ز غم دلم در بر
  • نه طبع معين من گه انشا
    نه دستم در بياض ياريگر
  • جان بردن عدو را بسته ميان به جان
    در پيش شهريار جهاندار کامگار
  • در گرد چتر و رايت تو کرده تعبيه
    شيران بي نهايت و پيلان بي شمار
  • در هند بشکفاند آن تيغ برق زخم
    هنگام کارزار به دي ماه لاله زار
  • سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک
    ذات عزيز او را پرورد در کنار