167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • يکي را چو سعدي دلي ساده بود
    که با ساده رويي در افتاده بود
  • دلم خانه مهر يارست و بس
    ازان مي نگنجد در آن کين کس
  • يکي بنده خويش پنداشتش
    زبون ديد و در کار گل داشتش
  • به پايش در افتاد و پوزش نمود
    بخنديد لقمان که پوزش چه سود؟
  • غلامي است در خيلم اي نيکبخت
    که فرمايمش وقتها کار سخت
  • شنيدم که در دشت صنعا جنيد
    سگي ديد بر کنده دندان صيد
  • وگر کسوت معرفت در برم
    نماند، به بسيار از اين کمترم
  • ره اين است سعدي که مردان راه
    به عزت نکردند در خود نگاه
  • سعادت گشاده دري سوي او
    در از ديگران بسته بر روي او
  • دمادم بشويند چون گربه روي
    طمع کرده در صيد موشان کوي
  • وگر مي رود در پياز اين سخن
    چنين است گو گنده مغزي مکن
  • شنيدم که شخصي در آن انجمن
    بگفتا چنين نيست يا باالحسن
  • گر امروز بودي خداوند جاه
    نکردي خود از کبر در وي نگاه
  • يکي را که پندار در سر بود
    مپندار هرگز که حق بشنود
  • مريز اي حکيم آستينهاي در
    چو مي بيني از خويشتن خواجه پر
  • به چشم کسان در نيايد کسي
    که از خود بزرگي نمايد بسي
  • گدايي شنيدم که در تنگ جاي
    نهادش عمر پاي بر پشت پاي
  • نه کورم وليکن خطا رفت کار
    ندانستم از من گنه در گذار
  • اگر مي بترسي ز روز شمار
    ازان کز تو ترسد خطا در گذار
  • به خوابش کسي ديد چون در گذشت
    که باري حکايت کن از سرگذشت
  • در اين کشور انديشه کردم بسي
    پريشان تر از خود نديدم کسي
  • برفتم مبادا که از شر من
    ببندد در خير بر انجمن
  • بهي بايدت لطف کن کان بهان
    نديدندي از خود بتر در جهان
  • از اين خاکدان بنده اي پاک شد
    که در پاي کمتر کسي خاک شد
  • که گر خاک شد سعدي، او را چه غم؟
    که در زندگي خاک بوده ست هم