نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرها مي سرايد از هر
در
درآمد از
در
حجره به صد هزار کشي
فرو نشست به پيشم چو صد هزار نگار
در
آن ميان که همي بوسه دادمش بر لب
هزار بار غلط کردم از ميانه شمار
به مجلس اندر رويش بلند خورشيدست
به معرکه
در
تيرش ستاره سيار
از آنچه پار تو کردي شها هزار يکي
نکرد رستم دستان زال
در
پيکار
قلم کردار دست و پايش و گوش
چو نامه
در
نوردد کوه و کردر
کمال او عروس آيين
در
آويخت
ز گوش و گردن ايام زيور
ثنا را تيز باشد روز بازار
که باشد چون تو
در
عالم ثناخر
به حسن شعر من بر رادي تو
شگفتي بين که چون افتاد
در
خور
نه دست آنکه
در
پايي زنم دست
نه روي آنکه بينم روي معبر
به جان و تن همي کوشيد خواهم
ز بهر
در
درين درياي منکر
همي
در
پيش برخواهم گرفتن
رهي با سهم دوزخ هول محشر
چو کشتي از شکم
در
پنج دريا
برون آيم به پشت خنگ زين ور
همي چون از رضاي شافي تو
در
اين مدت نصيبم هست کمتر
مرا
در
هيچ بزم و هيچ مجلس
مرا بر هيچ درج و هيچ دفتر
او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا
در
آفتاب نادره آمد همي مطر
بدرود کردم او را وز وي جدا شدم
در
پيش برگرفتم راهي پر از عبر
در
بيشه اي فتادم کاندر زمين او
ماليده خون جانوران و بريده سر
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در
وي چگونه يارد رستن همي شجر
آتش نهاد و خيره بود
در
ميان آب
خورشيد رنگ و تيره از او جان جانور
خورشيد رنگ و فعل شهابست بهر آنک
در
مرغزار چون فلک او را بود ممر
منصوربن سعيد بن احمد که
در
جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
ور آفتاب بودي چون مهر او به فعل
جز جانور نبودي
در
سنگ ها گهر
به دست اندرون بي روان نوان
ز من
در
غم عشق نالنده تر
دلم همچو زهره است
در
احتراق
تنم همچو خورشيد اندر سفر
تو را اي چو آهو به چشم و بتگ
سگانند
در
تک چو مرغي بپر
چو نيلوفر انس تو با جوي آب
چو لاله همي جاي تو
در
خضر
چو شخصيست
در
وي نفس چون روان
چو شاخيست زو شادماني ثمر
چو شخص دليران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه
در
صور
عميدي که اخبار او همچو دين
رسيده است
در
هر بلاد و کور
بنامت که زد دست
در
شاخ خشک
که چون نخل مريم نياورد بر
سکندر نديد آب حيوان و من
همي بينم اينک به جام تو
در
مرا به چون شود و کاشکي و شايد بود
حذر نگاشته
در
پيش چشم يک دفتر
اگر چه خواند همي عقل مرمرا
در
گوش
قضا چو کارگر آمد چه فايده ز حذر
بساختند چهار آخشيج دشمن از آن
که رأي تست به حق گشته
در
ميان داور
به نعمت تو که تا غايبم ز مجلس تو
نکرد
در
دل من شادي خلاص اثر
نمي توانم خواندنش به نام
در
يتيم
که عقل و فکرش امروزه مادرست و پدر
به پاي همت بر فرق آفتاب خرام
به چشم نعمت
در
روي روزگار نگر
جاه و نامش
در
جهان گسترده و تابان شده
اين يکي رخشنده خورشيد آندگر تابان قمر
ذکر مجدت
در
جهان محمدت سازد مسير
نجم جودت بر سپهر مفخرت گيرد ممر
کامگاري را دليل وهم تو بنمود راه
نامداري را علو جاه تو بگشاد
در
همه دو روي و دوستند و عزيز
در
دل و طبع مردمان هموار
هيچ دو روي را
در
اين عالم
تيزتر زان نديده ام بازار
تا درآمد چو آفتاب از
در
شد ز روزن برون چون شب تيمار
زآن شکسته که بود زود ببست
هر شکسته که داشتم
در
کار
اي به طبع و به کف تو منسوب
در
وقار و سخا جبال و بحار
داشته
در
زير ران سرسبکي خوش خرام
رهبر و هامون نورد که برو دريا گذار
چرخي و
در
زير او تابان شکل هلال
کوهي و بر روي او رخشان زر عيار
باد تکش کوفته بر تپش برق تيغ
رعد دمش خاسته
در
دل ابر غبار
داد به شهزاده اي زاده شاهي چنو
در
هنر مملکت ديده نبد روزگار
صفحه قبل
1
...
2271
2272
2273
2274
2275
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن