167906 مورد در 0.14 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • منه در ميان راز با هر کسي
    که جاسوس همکاسه ديدم بسي
  • سکندر که با شرقيان حرب داشت
    درخيمه گويند در غرب داشت
  • کسي خسبد آسوده در زير گل
    که خسبند از او مردم آسوده دل
  • غم خويش در زندگي خور که خويش
    به مرده نپردازد از حرص خويش
  • پريشان کن امروز گنجينه چست
    که فردا کليدش نه در دست تست
  • به حال دل خستگان در نگر
    که روزي دلي خسته باشي مگر
  • اگر سايه خود برفت از سرش
    تو در سايه خويشتن پرورش
  • مرا باشد از درد طفلان خبر
    که در طفلي از سر برفتم پدر
  • همي گفت و در روضه ها مي چميد
    کزان خار بر من چه گلها دميد
  • ز فرخنده خويي نخوردي بگاه
    مگر بينوايي در آيد ز راه
  • به تنها يکي در بيايان چو بيد
    سر و مويش از برف پيري سپيد
  • زبان داني آمد به صاحبدلي
    که محکم فرومانده ام در گلي
  • بکرد از سخنهاي خاطر پريش
    درون دلم چون در خانه ريش
  • خور از کوه يک روز سر بر نزد
    که اين قلتبان حلقه بر در نزد
  • در انديشه ام تا کدامم کريم
    از آن سنگدل دست گيرد به سيم
  • شنيد اين سخن پير فرخ نهاد
    درستي دو، در آستينش نهاد
  • زر افتاد در دست افسانه گوي
    برون رفت ازان جا چو زر تازه روي
  • چو در دست تنگي نداري شکيب
    نگه دار وقت فراخي حسيب
  • همه وقت بردار مشک و سبوي
    که پيوسته در ده روان نيست جوي
  • تهي دست در خوبرويان مپيچ
    که بي هيچ مردم نيرزند هيچ
  • چنان گرم رو در طريق خداي
    که خار مغيلان نکندي ز پاي
  • به آخر ز وسواس خاطر پريش
    پسند آمدش در نظر کار خويش
  • به تلبيس ابليس در چاه رفت
    که نتوان از اين خوب تر راه رفت
  • به سرهنگ سلطان چنين گفت زن
    که خيز اي مبارک در رزق زن
  • چو سيلاب ريزان که در کوهسار
    نگيرد همي بر بلندي قرار