167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • دل شعبده ها گشاده از فکرت
    جان معجزه ها نموده در انشا
  • از مشک چليپا است بر آن رومي رويت
    در روم ازين روي پرستند چليپا
  • در چاه چو معشوق زليخايم ازين عشق
    اي خوبي تو خوبي معشوق زليخا
  • جورت نکشد بنده آن شاه که امروز
    در روي زمين نيست چو او شاه توانا
  • بر فرق عدوي تو کشد خنجر گردون
    در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا
  • چون مار همه بر تن او بترکد اندام
    چون نار همه در شکمش خون شود احشا
  • شاها مي سوري نوش ايرا به چمن در
    بگرفت مي سوري جاي گل رعنا
  • از باد برآميخته شنگرف به زنگار
    در ابر درآويخته بيجاده به مينا
  • اشعار من آن است که در صنعت نظمش
    نه لفظ معار است و نه معنيش مثنا
  • دوش در روي گنبد خضرا
    مانده بود اين دو چشم من عمدا
  • کلبه اي بود پر ز در يتيم
    پرده اي پر ز لؤلؤ لالا
  • همت من همه در آن بسته
    که مرا عمر هست تا فردا
  • آن که در نام ها خطابش هست
    از عميدان عصر مولانا
  • بشتاب اندر آن که تا بکني
    روي داري هميشه در بالا
  • باز سالي دو شد که در حضرت
    نه اي از پيش تخت شاه جدا
  • در دو ديده کشم که ديده من
    گشت خواهد ز گريه نابينا
  • در غم زال مادري که شده است
    از غم و درد و رنج من شيدا
  • چون عصا خشک و رفت نتواند
    در دو گام اي عجب مگر به عصا
  • راست گويي همي در آن نگرم
    که چه ناله کند صباح و مسا
  • من بر اين گونه مانده در فرياد
    زآشنايان و دوستان تنها
  • از چون من کس در اين چنين جايي
    چه بود ني جز دعا و ثنا
  • گهي برقش درخشنده چو نور تيغ رخشنده
    گهي رعدش خروشنده چو شير شرزه در بيدا
  • ز باد خاک در آميخته برون نگرد
    سوار جنگي بيند برابر آتش و آب
  • به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
    کشيده گوهرداري به گوهر آتش و آب
  • نگاه کرد نيارند چون برانگيزد
    در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
  • شنيده ام که کمالي قصيده اي گفته است
    همه بناء رديفش چندين در آتش و آب
  • در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام
    برون نيامد جز کامکار از آتش و آب
  • خدايگانا در موقف مظالم تو
    کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب
  • خليل آتش کوبي کليم آب نورد
    چه باک داري در کارزار آتش و آب
  • چو چوب عنابم چين برگرفته روي همه
    گرفته اشکم در ديده گونه عناب
  • مرا ز سر زدگي کز فلک شدم در دل
    به جز مديح ملک فکرتي نماند صواب
  • يلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
    به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
  • فلک فذلک دارد ز گرمي و سردي
    به حق برآيد جز در شمال آتش و آب
  • اگر نه صانع را آب حوض شد منکر
    چرا شدست چنين سنگ در ميانش آب
  • مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است
    که از کمان تو در روز کارزار نشاب
  • در آن زمان که به هيجا سپيدرويان را
    مبارزان و دليران به خون کنند خطاب
  • خيال دوست همه روز در کنار منست
    گهي به صلح درآيد گهي به جنگ و عتاب
  • بديد گونه خود را در آب نيلوفر
    چو باز کرد همي چشم خود ز مستي خواب
  • به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
    ز بهر جنگ ميان بسته و گشاده نقاب
  • همي گرست و همي گفت عهد من مشکن
    مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب
  • چه کار باشدم اندر ديار هندستان
    که هست بر من شاهنشه جهان در تاب
  • برنده تيغش در طبع و رنگ سيماب است
    که کرد روي بدانديشگانش پر ز خضاب
  • کجا توان شدن از پيش تخت تو ملکا
    کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب
  • که گر گريخته درگه تو مرغ شود
    هوا سراسر در گرد او شود مضراب
  • بقات بادا در ملک تا به پيروزي
    جهان چو هند بگيري به عمر و دولت شاب
  • هزار قصر چو ايران بنا کني در هند
    هزار شاه چو کسري بگيري از اعقاب
  • به تيره ابر و به روشن اثير در حرکت
    ز تيغ و تيرش آموختند برق سحاب
  • ز رودهايي لشکر همي گذاره کني
    که ديو هرگز در وي نيافتي پاياب
  • بر بد و نيک از تو در همه سال
    خلق عالم معاقبند و مثاب
  • من از آن بندگانم اي خسرو
    که نبندند طمع در اسباب