نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
بر سر اين دو زر که
در
عدمند
يکي اما نهاده رو بوجود
حساب بخشش او
در
جهان به خلق خدا
به غير قادر دانا کسي نمي داند
در
اولم يکي از قابلان لطف چو ديد
به تحفه خواست مرا شرمسار گرداند
ولي
در
آخر کارم چو يافت ناقابل
به آن رسيد که آنها که داده بستاند
سگ علي ولي حيرتي که همچو نصير
نبود
در
دل او جز محبت مولا
طاير روحش به شهبال توجه ناگهان
در
هواي آن جهان زين آشيان برداشت ظل
شد سيد ما به مهر فطري
در
قرب جوار از مقيمان
گر حسام هجو خواهم داشت زين پس
در
غلاف
برخلاف ماسلف آزارها خواهم کشيد
بر همچو زني لب لعاب افشان را
در
حالت اعراض و خوشي احسان را
اي مالک ملک سپه مملکت مدار
در
ملک خويش آتش آزار را بکش
جمعي ز کينه
در
پي آزار مردمند
آن دور مردمان دل آزار را بکش
وي عادل رحيم دل معدلت پناه
در
معدلت بکوش و ستمکار را بکش
در
خاک خفته است مرا دشمني چو مار
ثعبان تيغ برکش و آن مار را بکش
خوش نشستي زان زيان ايمن کزو خواهد فکند
کمترين جنبش تزلزل
در
زمين و آسمان
تا عيارت پرسبک بيرون نيامد از هجا
در
ترازو مي نهم بهر تو سنگي بس گران
گذشته از اجلش مدتي و او برجاست
که
در
ره عدمش هم قدم فتاده گران
لب سئوال وي از بهر کاه مي جنبد
ز خستي که خدا آفريده
در
حيوان
چون
در
رياض هستي نخل مراد ما بود
تاريخ رحلتش نيز نخل مراد ما شد
ملا ابوالحسن که
در
محيط وجود او
زين خاکدان رساند به افلاک موج فضل
يعني قوام ملت و دين آن که
در
جهان
ننهاد پاي سعي جز اندر ره صواب
چون درگذشت از پي تاريخ او خرد
غير از دو آفتاب نياورد
در
حساب
مير عالي رتبه آن مهر سپهر عز و جان
در
دري قيمت آن دريا دل والاگهر
زين زمانه شيخ جمال آن که کس نديد
در
دهر يک معرف شيرين ادا چو او
مير حيدر گوهر درج ورع
کز عدم نامد نظيرش
در
وجود
بس که قابل بود
در
آغاز عمر
از هدايت بر رخش درها گشود
هر زمان ميشد چو از دست اجل
پيکري
در
خاک چون سرو سهي
در
صفحه رخش بود رنگ صلاح ظاهر
وز مطلع جبينش نور فلاح پيدا
مسيحا دمي کز دمش روح رفته
شدي باز
در
پيکر مرغ بسمل
افاضل پناهي که
در
سايه او
شدي کمترين ذره خورشيد کامل
آن که شدش
در
صغر سن ز فيض
کشور تجويد مسخر تمام
چون خواجه امير آن مه خورشيد نظير
در
ميغ فنا کرد نهان روي منبر
زدي بي محل چنگ
در
حبيب عمرش
دريدي ز سنگين دلي تا به دامان
در
آن ماتم از دست غم چاک شد
لباس سکون بر تن روزگار
شود تا دو تاريخ يکسان عدد
در
آحاد اخوات آن آشکار
نموديم اين دو
در
وقف از ره صدق
برين مسجد که نورش رفته تا سقف
چو تاريخش طلب کردند گفتم
برين مسجد نموديم اين دو
در
وقت
آن که
در
شعر و معما روز و شب
مي ستودش دهر مخفي و صريح
اي مهر سپهر پادشاهي
در
ظل تو ماه تا به ماهي
اي
در
حق منقبت سرايان
احسان تو را نه حد نه پايان
صد طايفه هفت بند گفتند
وان
در
به هزار نوع سفتند
داند که کمينه چاکر او
چاکر نه که سگ
در
او
در
تن رمقي هنوز تا هست
درياب و گرنه رفتم از دست
زبان هرکه مي جنبيد
در
کام
به سامع نکته اي مي کرد اعلام
يکي زان حرفهاي راست تعبير
قلم مي آورد
در
سلک تحرير
درو وحشت به دامن پا کشيده
ز راحت آب
در
جو آرميده
چه ملکي را ز نو دارالامان کرد
چه جاني
در
تن خلق جهان کرد
مرا دل بود از بهر تو
در
بند
مرا جان بود با جان تو پيوند
که آن حالت که شاه جر و بر داشت
مرا
در
آب و آتش بيشتر داشت
کسي
در
فکر درويشان جز او نيست
خبر دار از دل ايشان جز او نيست
نه تنها هاتف اين افسانه مي گفت
که اين
در
هرکه درکي داشت ميسفت
صفحه قبل
1
...
2256
2257
2258
2259
2260
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن