167906 مورد در 0.15 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • ازين جماعت محتاج کز تسلط من
    هميشه بر در رزقند چون گروه گدا
  • سخن کشيد باطناب و در نصيحت نفس
    نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
  • مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام
    شکسته در کله چرخ بيضه بيضا
  • نکوترين صور در معاشت از کم و بيش
    توسطت که بخيرالامور اوسطها
  • به هيچ خلوتي از روي راز خلق مشو
    نقابکش که محال است در زمانه خلا
  • متاز در عقب عيش دنيوي که هم اوست
    برنده تو بسوي عقوبت عقبا
  • تو را ز دست نيامد که در شب ديجور
    به حيله جنبش موئي ازو کني اخفا
  • به آن شهي که شهان آفريدگان ويند
    چو در نماز سخن مي کني صباح و مسا
  • گمان به بانگ عشا برده بود تا در ديد
    رسانده بود به عيوق شاه صبح لوا
  • بسي نرفت که ديدند خفته در چمنش
    مگس نموده بر او از جوانب استيلا
  • در آخر سخن اي نطق بهره اي برسان
    به آن بهار هوس زان نصيحت عظما
  • به نفس اگرچه خطائي که در نصايح تند
    ز روي قصد تو بودي مخاطبش همه جا
  • به قطع پانزدهم منزلي در آن وادي
    که بر تو نيست گرفتي ز کج روي قطعا
  • کسي که سجده او نارواست در کيشش
    هزار باره ازو حاجتش شده است روا
  • به تائبان موفق که در رسند به عفو
    ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا
  • به بي زباني طفلان مضطرب در مهد
    که دردشان نپذيرد ز نطق بسته دوا
  • به مادران جگرگوشه در نظر مرده
    که از فلک گذرانند بانگ واولدا
  • بسوز قافله مبتلا به غارت جان
    که آهشان نگذارد گياه در صحرا
  • به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور
    که روي خواب نبينند در شب يلدا
  • به غازيان مجاهد که در تکاور شوق
    کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا
  • از بهر ديدنت چو سراسيمه عاشقان
    گاهي ز روزن آيد و گاه از در آفتاب
  • از وصف جلوه قد شيرين تحرکت
    بگداخت مغز در تن بي شکر آفتاب
  • گر ماه در رخت به خيانت نظر کند
    چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
  • صورت نگار شخص ضمير تو بوده است
    در دوده سر قلمش مضمر آفتاب
  • اي خامه نيک در ظلمات مداد رو
    گر ذوق آيدت به زبان خوشتر آفتاب
  • در روضه اي اگر بنشاني به دست خويش
    نخلي شکوفه اش بود انجم بر آفتاب
  • نعلين خود دهش به تصدق که بر درت
    در سجده است با سر بي افسر آفتاب
  • نعل سم براق وي آماده تا کند
    زر بدره بدره ريخته در آذر آفتاب
  • بي سايه بود زان که در اوضاع معنوي
    بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
  • در جنب مطبخش تل خاکستريست چرخ
    يک اخگر اندران مه و يک اخگر آفتاب
  • آن ذره است محتشم اندر پناه تو
    کاويخته به دست توسل در آفتاب
  • خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربين
    بانگ بر من زد که اي در نکته داني ناتمام
  • سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار
    قسور جنگ آور اژدر در ليث انتقام
  • آب پيکانش گر آيد در دل عظم رميم
    از زمين خيزد که سبحان الذي يحيي العظام
  • ليک مي خواهم به يمن مدحتت پيدا شود
    در کلام محتشم ايشان گردون احتشام
  • خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش
    نخست ثبت کند مدحت امام امم
  • درين جهان به ستايش مشو نديم کسي
    که در جهان دگر بينمت نديم ندم
  • برات خويش به مهر دهنده اي برسان
    که در رکوع به خواهنده مي دهد خاتم
  • ببر به محکمه قاضي شکايت چرخ
    که در ميانه بازو کبوتر است حکم
  • به دانکه در کتب آسماني آمده است
    ابوالحسن همه جا بر ابوالبشر اقدم
  • رسيد مطلع ديگر ز سکه خانه فکر
    که مي دود چو زر سکه دار در عالم
  • محيط مرکز دل کانچه در خيال هنوز
    نداده دست بهم هست پيش او ملهم
  • چه او که ديده اميني که در حريم وصال
    ميان سر خدا و نبي بود محرم
  • در آمدن به جهان پاي عرش ساي نهاد
    ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم
  • دو در يک صدفش را نمونه بودندي
    به عيسي ار ز قضا موسي شدي توام
  • علي الخصوص به سر خيل منقبت گويان
    که ريختي در جنت بها ز نوک قلم
  • در انتظار نشستم به ساحل اميد
    که موج کي زند از بحر من محيط کرم
  • شهي که خادم شرعند در عساکر او
    ز مهتران امم تا به کهتران خدم
  • دل و کفش گه ايثار در موافقت اند
    دو قلزم متلاطم به يکديگر منضم
  • عمود خاره شکن گر کند بلند شود
    ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم