167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

اشتر نامه عطار

  • شش جهت در سفل آمد راستي
    تا شود پيدا در آنجا خواستي
  • جزو خود کل ديد در ره گم شده
    بود چون يک قطره در قلزم شده
  • اين يکي در عز و قربت آمده
    آن يکي در رنج و محنت آمده
  • اين جسد را در حسد آورده است
    آن يکي رو در احد آورده است
  • آن يکي در خون دل جان رفته کل
    اوفتاده در بلا و رنج و ذل
  • اين يکي در قتل و خون آورده رو
    عالمي از وي شده در گفتگو
  • آن يکي در راه جسم و بغض و آز
    آمده در راه حق درمانده باز
  • در مقام عشق صادق آيد او
    در فناي عشق لايق آيد او
  • اين جهان همچون رباطي دان دو در
    زين در آي و زان دگر بر شود گر
  • هر که اينجا حق نه بيند دم بدم
    حق نه بيند در وجود و در عدم
  • چون شود کژ دال گردد در حساب
    دال همچون راست گردد در حجاب
  • چون تو عورت بين شدي در اصل کار
    چون يکي بيني عددها در شمار
  • چون تواند صورتي در مانده باز
    کي شود بر وي در توحيد باز
  • جان خود در راه حق کرد او نثار
    سيد و صدر رسل در هر ديار
  • مرتضي اسرار احمد در نهان
    گفت با چاه آن حقيقت در نهان
  • هر چه از حق آمدي در سوي وي
    فاش کردي در ميان گفت وي
  • رهبر او بودست ما را در جهان
    او نهاده سر کلي در ميان
  • سر حق هم حق بداند در جهان
    سر حق حق بين نداند در عيان
  • تا ترا آئينه آيد در نظر
    آنگهي سيبي نهي در رهگذر
  • هر که در تو کم شود او گم شود
    همچو يک قطره که در قلزم شود
  • قطره باران اگرچه پر بود
    بحر را در عمرها يک در بود
  • در شود آنگاه در توي صدف
    تا زند تير مرادي بر هدف
  • در درياي حقيقي يک بود
    در بحار عشق راه اندک بود
  • هر که سوي بحر او شد در بيافت
    بر کنار بحر هرگز در نيافت
  • سالها بايد که تا يک قطره آب
    در بن دريا شود در خوشاب
  • اي دريغا در من اين جايگاه
    او فتاده سرنگون در قعر چاه
  • گر به بينم در رفته از کفم
    رتبتي آيد دگر در رفرفم
  • مرد گفتش بر لب دريا کنون
    گر بيابي در تو هستي در جنون
  • بر لب دريا کسي در يافتست
    بر لب دريا کجا در يافتست
  • سوي دريا شو تو در خود طلب
    چون بيابي در معني بي تعب
  • بر کنار بحر در نايد پديد
    در ميان بحر درآيد بديد
  • چون تو خر مهره ز در نشناختي
    خويشتن در چاه غم انداختي
  • هر زمان در سوي چشمه تاختي
    خويشتن در چشمه مي انداختي
  • در همي جويم من اندر چشمه باز
    بو که اندر آورم در چنگ باز
  • گفت اورا کاي عزيز کامکار
    کي شود در چشمه در آشکار
  • در ز بحر آرند و در کانها برند
    بلکه پيش زينت جانها برند
  • کس نشان در درين چشمه نداد
    خود کسي که در درين چشمه نهاد
  • تا چو در بيني و سودا کم شود
    اين همه زحمت در آنجا کم شود
  • اين زمان در کار رنجي ميبري
    غم بسي در پرده دل ميخوري
  • اين زمان در کار رنجي ميبري
    غم بسي در پرده دل ميخوري
  • آنکه او در برد او غواص بود
    در ميان خاص و عام او خاص بود
  • در درون بحر در حاصل کند
    يا مگر از جان مراد دل کند
  • در او اندر کنار بحر بود
    همچو در او دگر دري نبود
  • اي در درياي وحدت آمده
    کام خود از در معني بستده
  • گر شوي ياران او را دوستدار
    در کفت آرند در شاهوار
  • گر کني اين در او در گوش تو
    دايما باشي ز کل بيهوش تو
  • در او جويند تا آگه شوند
    از يقين در او آگه شوند
  • هر که آن در باز يابد مرو را
    بدهمش گنجي در آنجا بي بها
  • گنج حق تو از کجا آورده
    در مجو اکنون چو در گم کرده
  • در او چون باز ديدي دار گوش
    بعد از آن آن در شود حلقه بگوش