نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
من نه مجنونم که خواهم روي
در
صحراکنم
خويش را مشهور سازم يار را رسوا کنم
اي کنج دلها مهر تو
در
سينه ام روزني
شايد تواني يافتن چيزي درين ويرانه هم
بر موي ميان هرگه از ناز کمربندي
در
زير زبان صدره گرد کمرت گردم
پاي
در
ملک محبت چو نهادم اول
از جنون راه سر کوي بلا پرسيدم
عقل
در
عشق تو انگشت ملامت بر من
آن قدر داشت که انگشت نما گرديدم
جراتم کرد چو
در
باغ تمتع گستاخ
اول از شاخ تمنا گل حرمان چيدم
نظر پاک چو
در
خلوت وصلم ره داد
هرچه آمد به نظر ديده از آن پوشيدم
محتشم نيست زيان
در
سخن مرشد عشق
من از آن سود نکردم که سخن نشنيدم
هان محتشم نزديک شد کز رستخيز عشق تو
آري قيامت
در
نظر نارفته از دنيا برون
تحرير يافت صورت و زلفت ولي هنوز
در
لرزه است خامه صورت نگار ازان
در
هجر مي دهي خبر آمدن به من
دانسته اي که صعب تر انتظار ازان
اي ابرويت به وقت اشارت زبان حسن
شهرت ده زبان دگر
در
زمان حسن
ز آمد شد خيال تو
در
شاه راه چشم
از يکدگر نمي گسلد کاروان حسن
خوبي به غايتي که زليخا نمي برد
در
جنب خوبي تو به يوسف گمان حسن
چشمت که گرم تربيت مرغ غمزه است
شهباز پرور آمده
در
آشيان حسن
ميداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه
آيينه ات زمانه
در
آيينه دان حسن
در
وصف ديوانگان کوي عشقم جامباد
گر خلاصي جويم از زنجير سوداي تو من
هردم به بزم اي محتشم ساقي کشانت مي کشد
باشند
در
قيد ورع پرهيزگاران بيش ازين
غمزه ات محتاج افسون نيست
در
تسخير خلق
صاحب اعجاز را تعليم جادوئي مکن
بهترين وجهي است
در
يکتائي دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگيختن
چند بهر يک عطا کانهم نيايد
در
وجود
سايلي بتواند اسباب سئوال انگيختن
نيست
در
انديشه اکسير وصل او مرا
حاصلي غير از خيالات محال انگيختن
چون نيستيم
در
خور وصل اي اجل بيا
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
تا کرده رقيب آرزوي باده لعلت
هستيم بهم
در
پي خون از تو چه پنهان
يکي به کام حريفان نموده خنده ز لب
يکي به عارض تابنده همچو
در
ثمين
کوشم اندر معصيت چندان که گردم کشتني
تا بود
در
کشتن من بي گنه دلدار من
باش به هوش اي دل غافل که چرخ
در
ره او کنده نهان چاه من
ظلم بيداد است اما آتشي بي دود نيست
بي کسان را سوختن با ناکسان
در
ساختن
اگر
در
وادي وصلش نبودي يک جهان درمان
مرا تنها جهاني درد کي دادي خداي من
زهر چشمي شود صد چشمه خون محتشم جاري
چو افتد
در
ميان روز قيامت ماجراي من
بر نگاهش دوز چشم اي دل که مرهم کاري
در
ميان تيرباران نگه خواهد شدن
شاهانه رخش راندن آن خردسال بين
در
خردي آن بزرگي و جاه و جلال بين
بر ماه تازه پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبيه
در
يک هلال بين
رزق شاهنشهي حسن چه داند صنمي
که سجود
در
او سرزند از بوالهوسان
گرچه
در
ديده تر جاي تو نتوان کردن
به همين قطع تمناي تو نتوان کردن
در
دل تنگي و اين طرفه که نه گردون را
صدف گوهر يکتاي تو نتوان کردن
اي مسيحا دم که صد بيمار
در
پي ميروي
يک نفس بنشين دواي دردمندي چند کن
اي که
در
مهد همايون ميروي سلطان صفت
از زکوة سلطنت سوي گداي خويش بين
بينوا
در
دهر بسيار است اما محتشم
بينواي توست سوي بينواي خويش بين
خط رويت خاست يا
در
عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم
در
بوته عشق بتان
رفت بر ناقص ولي کامل عيار آمد برون
حصار دل که شاهانند
در
تسخير آن عاجز
تو زيبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن
عاشق محروم مرد از رشگ
در
بزم وصال
با همه نامحرميها غير محرم هم چنان
خواستم از شربت وصلش دمي يابم حيات
کرد چشم قاتلش زهري عجب
در
کار من
محتشم هرگه نويسم شعر عاشق سوز خويش
آتش افتد از قلم
در
نسخه اشعار من
شرح افتادگي من چو شنيدي برخيز
در
خرام آي و به آن سرو خرامان برسان
داشت
در
کشتن من تيغ تو تعجيل ولي
زود آمد به سر اين دولت مستعجل من
به قول مدعيم ميکشي و نيستي آگه
که
در
غمي که منم عين مدعاي منست اين
فريب کيست دگر محتشم محرک طبعت
که نيست فاصله
در
نظمهاي بي صله تو
گفتم ز پند من شود تغيير
در
اطوار تو
تخفيف يابد اندکي بد خوشي بسيار تو
صفحه قبل
1
...
2237
2238
2239
2240
2241
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن