نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
از بس که بهر کشتنم افتاده
در
شتاب
ترسم به ديگري زند از اضطراب تيغ
عابد کشي است
در
پي قتلم که مي کشد
بر آهوي حرم ز براي ثواب تيغ
گوئي اي ابر حيا مي بارد
از
در
و بام سراي تو دروغ
تا نگردد سير عاشق بر سر خوان وصال
بود
در
منع زليخا حق يوسف برطرف
خاصه من کرده باغ وصل را اما
در
آن
بر تماشا نيستم قادر تکليف بطرف
چند آري
در
ميان تعريف بزم صوفيان
باده صافي به دست آور تصرف بر طرف
به محفل دگران
در
هواي کوي توام
چو آن غريب که باشد به خانمان مشتاق
جنبش درياي غم
در
گريه مي آرد مرا
مي زند طوفان اشگ من سمک را برسماک
گشت سررشته بعد من از آن
در
کوتاه
شد ره مور به درگاه سليمان نزديک
در
سلسله تو همچون مجنون
صد خسرو بي کلاه و اورنگ
اي گل برهي مرو که خاري
در
دامن عصمتت زند چنگ
مي نهد تا غمزه ناوک
در
کمان مي سازدم
اضطراب نرگس ناوک گشاي او هلاک
هرکه شد پروانه شمعي و سر تا پا نسوخت
بايدش
در
آتش افکندن اگر باشد ملک
بس که مي بينم تغير
در
مزاج نازکت
وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک
محتشم نيست
در
بني آدم
خوي چون خوي آن پسر نازک
رسيد شاه سواري که
در
حوالي او
به جنبش است زمين از هجوم لشگر دل
ز جان محتشم آواز الامان برخاست
کشيد خسرو غم چون سپاه بر
در
دل
گشته
در
عشق کار من مشکل
مردن آسان و زيستن مشکل
صداميد از تو داشتم
در
دل
ده که از صد يکي نشد حاصل
اي به زلفت هزار دل
در
بند
وي به قدت هزار جان مايل
ز عشقم گوئي آگاه است کامشب از نگاه او
حجاب آلوده تغييري
در
آن رخسار فهميدم
رخش تا يافت تغيير از نگاهم هرکه
در
مجلس
نهاني کرد حرف خود باو اظهار فهميدم
گشت راز من عيان بس کز اشارات نهان
با رقيبان
در
مقام احترازش داشتم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم
در
آستين دارم
به دور گردي من از غرور ميخندد
حريف سخت کماني که
در
کمين دارم
چو
در
خلوت روم سويش پي دريوزه کامي
زبان عرض حاجت بندد از تعظيم بسيارم
گرم آزرده بيند پرسد از اغيار حالم را
که آزاري
در
زان پرسش افزايد بر آزارم
دامان سعي بر زده اي
در
هلاک من
اي من هلاک بر زدن دامنت شوم
واي بر من محتشم ز غايت بيچارگي
در
رهي کانرا نهايت نيست پيدا مي روم
چون فاخته سنگ ستم خرده ازين باغ
دل
در
گرو جلوه شمشاد تو رفتم
در
جهان بس که گرفتيم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشيد جهانگير شديم
زين گونه چو
در
مشق جنون حلقه چو نونم
فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل
آراسته
در
عشق تو بيرون و درونم
من آنم که جز عشق کاري ندارم
در
آن کار هم اختياري ندارم
براند ز کوي خودش گر بداند
که
در
آمدن اختياري ندارم
خوشم کز وفا بر
در
خوب رويان
به غير از گدائي شعاري ندارم
شدم
در
رهش از ره خاکساري
غباري و بر دل غباري ندارم
ازين بي وقت مجلس بر شکستن
در
هلاک خود
نهاني اتفاق يار با اغيار مي فهمم
نه آسان ديدن رويت نه ممکن دوري از کويت
ندانم چون کنم
در
وادي حيرت گرفتارم
خونم آميخته با مهر غيوري که اگر
بيند اين واقعه
در
خواب بريزد خونم
محتشم
در
سخن اين خسرويم بس که شده
خلعت آن قد موزون سخن موزونم
سخن مي گفتم اندر بزم با پهلونشينانش
نظر را
در
ميان مشغول آن رخسار مي کردم
نويد بزم خاصم دوش باعث بود
در
مجلس
که بهر زود رفتن کوشش بسيار مي کردم
اي هم دم محتشم
در
اين بزم
صاف از تو که من حريف دردم
جمالش ذره
در
صورت قالب نمي گنجد
به آن عنوانکه من ز آئينه ادراک مي بينم
گر توکل را درين درياست دخل ناخدا
بادبان برکش که ما کشتي
در
آب انداختيم
محتشم بهر چراغ افروزي
در
راه وصل
هرزه مغز استخوان خويش را بگداختيم
باز
در
وادي غيرت به هواي صنمي
قدمي پيش نهادم قدحي نوشيدم
باز
در
ملک غم از يافتن منصب عشق
خلعت بي سر و پائي ز جنون پوشيدم
اي هزارت چشم
در
هر گوشه سرگردان چشم
آهوي چشم سيه مستان تو را قربان چشم
صفحه قبل
1
...
2236
2237
2238
2239
2240
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن