167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • نيست همتاي تو امروز کسي در شوخي
    اي همان گوهر يکتاي تو همتاي تو شوخ
  • محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق
    بردباري دلش از جا حرکتهاي تو شوخ
  • زده ام دوش به جرات در قصري کانجا
    حاجب از جرم سجودي سر قيصر شکند
  • در بزم کس نماند که پنهان ز ديگران
    از نرگسش نشانه تير نظر نکرد
  • برد آن چنان دلم که نخستين نگاه را
    در دلبري مدد به نگاه دگر نکرد
  • جهان عشق چه بي قيد عالمي است که آنجا
    شه جهان ز گداي در اجتناب ندارد
  • مگر نديده اي اندر صف نظار گيانم
    که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد
  • سئوالهاست ز رازم رقيب پرده در تو را
    که گر سکوت نورزد يکي جواب ندارد
  • غبار راه جنيبت کشان حسن تو را
    بود دريغ که در چشم آفتاب کشند
  • سپار محتشم آخر زمام کشتي تن
    به ساقيان که تو را در شط شراب کشند
  • به مرگ تلخ شود کام ناصحي که چنين
    شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو کرد
  • در انتظار اين که تو ساقي شوي مگر
    جان قدح طپان و دل شيشه آب بود
  • پاست فرشته داشت که در مجلسي چنان
    بودي تو مست و عاشق مسکين خراب بود
  • ننهاد کس پياله ز کف غير محتشم
    کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود
  • ديوانه اي که غاشيه داري به کس نداد
    تا پاي شهسوار بلا در رکاب بود
  • در نامه عمل ملک از آدمي کشان
    گر مي نوشت جرم تو را بي حساب بود
  • تنها گذشت و يکقدم از پي نرفتمش
    پايم ز بس که در وحل اضطراب بود
  • از سگان ليليم حيران که در اطراف حي
    با وجود آشنائي راه مجنون بسته اند
  • بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز
    که روز هجر شب وصل در قفا دارد
  • با وجود رستگاري در صف زنهاريان
    مي کنم صد ره دمي زان تيغ با زنهار ياد
  • ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بريز
    در چراغ مرده اين روغن همان نگيرم نبود
  • ناله از ضعف تنم گر برنيايد گو ميا
    در سراي سينه اين شيون همان گيرم نبود
  • فتاده بس که حديث من و تو در افواه
    بهر که مي نگرم گفتگوي ما دارد
  • رسيد افکنده کاکل بر قفا طوري که پنداري
    قيامت در پي سر آفت آخر زمان آمد
  • در قمار عشق خود را مي نمودي خوش حريف
    خوش حريفي از حريف آزاريت معلوم شد
  • شد آرميده سوار سمند و آخر جولان
    فکنده زلزله در جان بي قرار من آمد
  • گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر
    در شب تار به مژگان رگ جان بگشايد
  • تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام
    کي در مملکت امن و امان بگشايد
  • پس از هزار محل جويمش جريده جويابم
    فلک ز رشگ نگهباني از زمين به در آرد
  • ز اختلاط نسيمي مگر هوا زده اي
    که لاله در چمنت رنگ ياسمين دارد
  • چرا نمي نگرد نرگست دلير به کس
    ز گوشه ها نظري گر نه در کمين دارد
  • هر دام که افکنده فلک در ره صيدي
    پيوند بسر رشته گيسوي تو دارد
  • در خز اين درد و دوا چه بگشايند
    که غير بي جگر آنجا دوا قبول کند
  • که در انديشه اين بود که از جيب غرور
    سر جرات تو برين مرتبه برخواهي کرد
  • کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند
    کشور بي ضبط را مژده سلطان رسيد
  • بر لب زخم دلم در نفس آخرين
    شکر که از دست دوست شربت پيکان رسيد
  • دگر غوغاي مرغانست در نخجير گاه او
    که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد
  • در بحر عشق محتشم از جان طمع ببر
    کاين زورق شکسته به ساحل نمي رود
  • نرفت ناقه ليلي به خود سوي مجنون
    کز آن طرف کشش دست در عماري زد
  • در گرمي وصال تمامم بسوختي
    اين نيم لطف از تو مرا ملتمس نبود
  • همه شب دست در آغوش خيالت دارم
    کوري آن که مرا از تو جدا مي داند
  • زندگاني بي غم عشق بتان يکدم مباد
    هر که اين عالم ندارد زنده در عالم مباد
  • گر ز حرمانش ندارم زندگي بر خود حرام
    مرغ روحم در حريم حرمتش محرم مباد
  • بود در تسخير بيداري من دي با محال
    آن محال امروز پنداري به امکان مي رسد
  • به طرف جوي اگر بگذري به اين حرکات
    خرامش تو تحرک در آب نگذارد
  • ديده نمناک نگرداني اگر تشنه لبان
    همه در دشت هوش کشته براي تو شوند
  • در مجلسي که باده باغيار مي دهي
    خون جگر حواله احباب مي شود
  • خيل سلطان خيالت کز قياس آمد برون
    بگذرد در دل دمي صد بار اگر کم بگذرد
  • فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا ديگر
    چنين ماهي ازين نيلوفري ايوان برون ايد
  • طبيب محتشم را نيست در عالم جز اين عيبي
    که بر بالين بيماران هجران دير ميآيد