نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
بر راحت هرکه دردهد فرمان
در
ذلت هرکه بر کشد طغرا
اي شاه فلک فخيم که قاآني
در
پاي تو سوده فرق فرقدسا
عيد آمد و شد جهان فرسوده
در
پيري همچو دولتت برنا
در
سايه ظل حق بود فرت
تابنده به برو بحر چون بيضا
نه حالتي که کنم منع بيقراري دل
نه حيلتي که کشم
در
کنار جانان را
سپهر گردان
در
چنبر اطاعت تست
چنانکه گوي مطيعست خم چوگان را
ز وصل خوبان
در
هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
غافل که چو شد پي سپر وادي نيرنگ
در
وادي نيرنگ اجل پي سپر آيد
فرداست که
در
چشم عدو چشمه خورشيد
از مردمک چشم بتان تيره تر آيد
فرداست که
در
شأن تو از عالم بالا
آيات ظفر بيشتر از پيشتر آيد
گفتند ازين پيش بهم بيهده گويان
در
پارس نه جز تنگ قماش و شکر آيد
از فارسيان فتنه و آشوب نخيزد
زي پارس سپه از حشر
در
حشر آيد
زين مشت طرب پيشه نازک تن عياش
کي سختي ارباب وغا
در
نظر آيد
تنها نه همين تنگ طبرزد رسد از مصر
گه
در
عوض تنگ طبر زد تبر آيد
تا هست جهان صيت تو چون پرتو خورشيد
هر روز
در
اطراف جهان مشتهر آيد
آن دزد مردم آزار درزي اهل بازار
اين گرگ آدمي خوار
در
کسوت شباني
صيت بلا فکندند
در
ري وبا فکندند
سروي ز پا فکندند چون سرو بوستاني
خاقان ز فرط جودش کامي لقب نمودش
کاو رنگ و مهد بودش
در
عهد کامراني
چون
در
غمش ز هر تن برخاست شور و شيون
چون وقت کوچ کردن غوغاي کارواني
زان پس که خون دل خورد اين مصرع ارمغان برد
شهزاده کامران مرد نوميد
در
جواني
حال بخت مرا
در
چشم خود دادست جاي
گويدم کاين خواب چشم نرگس آساي منست
در
ميان سينه خود مير را دادست جاي
گويد اين سنگين دل چون کوه خاراي منست
پشه
در
سايه اقبال تو سيمرغ شود
باز از هيبت قهر تو کبوتر گردد
در
علاج غمش امروز بکن تدبيري
کانچه تدبير نمايي تو مقدر گردد
از کشت عمل بس است يک خوشه مرا
در
روي زمين بس است يک گوشه مرا
سايد سر از ادب به پايت شب و روز
آري دو سياه حلقه
در
گوش تواند
در
ميکده مست از مي نابم کردند
سرمست ز جرعه شرابم کردند
در
عهد ملک که باده مستي ندهد
اندر کف مست خنجر تيز نگر
بر روز ستاره تا کي افشاني بس
در
روز ستاره بالله را بيند کس
با آنکه هنوز از مي دوشين مستم
در
مهد طرب به خواب نوشين هستم
ره يافته
در
زلف دلاويز کجت
القصه به راه کج فتادست دلم
صبحست و به سرخي شفق آلوده
يا خون خلايقست
در
گردن او
ديوان محتشم کاشاني
دگر خواهند ديد احباب
در
بازار رسوائي
دوان عريان تني ژوليده موئي وحشي آسائي
صد رنگ بوالعجب هست
در
حسن ليک از آنها
بالاتر از سياهيست بالاي چشمت ابرو
آه من
در
صف عشاق به گردون شده آه
گر چنين دود کند آتش سوداي همه
تا غير خاص خويش نداند حديث او
راضي شدم که با همه کس
در
سخن بود
بلي گهي که نهي
در
کمان خدنگ تغافل
تغافل از دل مجروح محتشم نتواني
اغيار چو بسيارند
در
کوي تو پا کوبان
بنياد وصال مازين زلزله ويران به
چون من ز ميان رفتم دامن بکش از ياران
در
حشر گرت باشد يکدست بدامان به
شوخي که نرخ بوسه به جائي دهد قرار
در
کيش ما به حاتم طائي برابر است
از غير رو نهفتن و
در
پرده دم زدن
با صد هزار چهره گشائي برابر است
آن که کرد آزار دل را جوهر شمشير حسن
اختيارت هيچ
در
قطع دل آزاري نداد
جمعي که باهم اول بودند راست چون تير
در
کينه هم آخر کردند زه کمان را
ما با کسي که بوديم پيوسته بر
در
مهر
باب النزاع کرديم آن طرفه آستان را
به بازي آفتاب را چه گفتم ماه رنجيدي
دليرم کردي اول
در
سخن آنگاه رنجيدي
به گوش آمد صدايي
در
چنانم
که کرد از هزيمت مرغ جانم
چنان بيرون دويدم بيخودانه
که خود را ساختم گم
در
ميانه
من درمانده کز بيرون اين
در
به آن صياد جان بودم گمان بر
ز شست شوق تيري خورده بودم
که تا
در
مي گشودم مرده بودم
بخت چون بر نقد دولت سکه اقبال زد
هم شب شاهي
در
درويش فرخ فال زد
صفحه قبل
1
...
2228
2229
2230
2231
2232
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن