167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • هر شبي ناله من خواب جهاني بربايد
    تا که در خواب نگارم به کسي رخ ننمايد
  • گيتي شيرين لبي نديده چو محمود
    خاصه در آن دم که مير را بستايد
  • گويي که امير امروز باشد نبي مرسل
    کز لحن ويش در گوش آواز سروش آيد
  • حالت بيمار خاصه در مرض دل
    وان مرض دل ز عشق دلبر عيار
  • دلهاي گشاده از غمت تنگ
    جان هاي عزيز در رهت خوار
  • در هند شنيده ام که طوطي
    شکر شکنست و سرخ منقار
  • ابروي تو اي ترک مگر تيغ اميرست
    کآورده جهان را همه در قبضه تسخير
  • از پس ديوار باغي گر صدايش بشنوي
    مي خوري سوگند کاينک بلبل آمد در خروش
  • نه علاج مي فرستي نه هلاک مي پسندي
    چو مريض روز بحران همه دم در انقلابم
  • مرا دليل بس اين در گشاد و بست جهان
    که رخ گشودي و بستي زبان گفتارم
  • به هواي مهر محمود چو ذره در نشاطم
    که چو آفتاب روزي به فلک برد اميرم
  • بس رنج در آماجگه عشق تو برديم
    مرديم و خدنگي ز کمان تو نخورديم
  • در بزم صفا صاف خوران صدر نشينند
    ما زير نشينان صف آلوده درديم
  • عبارتي که به بيگانه کس نمي گويد
    ادب نکردن و در حق آشنا گفتن
  • آن سنگدل که شيشه جانهاست جاي او
    آتش زند در آب و گل ما هواي او
  • گر صيت همتت شنود نطقه در رحم
    بيدست و پاي رقص کند از عطاي تو
  • در ملک آفرينش از فرش تا به عرش
    يک آفريده دم نزند بي رضاي تو
  • هر روز کافتاب ز مشرق کند طلوع
    تا شب چو ذره رقص کند در هواي تو
  • چندين هزار بار خرد جست و مي نيافت
    راهي که در دلست ترا با خداي تو
  • گر بدانم در بهشتم مي برند
    کافرم گر پاکشم از کوي تو
  • به پاي دوست روان سر بباز قاآني
    که در طريقت ما به بود سبکباري
  • امان خلق نيي از براي خلق عذابي
    بهار عيش نيي در فناي عيش خزاني
  • چگونه در سخن آيد حديث روي نکويت
    که حد حسن تو برتر بود ز درک معاني
  • من و دل من و زلف بتان بهم مانيم
    بدين دليل که جمعيم در پريشاني
  • در انگبين نه چنان پافروشدست مگس را
    کز آستان برود گر صد آستين بفشاني
  • دوست دارم که مرا در بر خود بنشاني
    شيشه را آن طرف ديگر خود بنشاني
  • زينطرف جام دهي زانطرفم بوس و لبم
    در ميان لب جان پرور خود بنشاني
  • چون نسيم سحرم ده شبکي اذن دخول
    چند چون حلقه مرا بر در خود بنشاني
  • کعبتين چشمي و من مهره چو نراد مرا
    مي زني مهره که در ششدر خود بنشاني
  • باک از خزان نداري گويي گل بهشتي
    ارزان به کف نيايي مانا در ثميني
  • کوهي چو بر سمندي شيري چو با کمندي
    چرخي چو با کماني دهري چو در کميني
  • تندر چگونه غرد تو گاه کين چناني
    خنجر چگونه برد در نظم دين چنيني
  • اي روي تو فرخنده ترين صنع الهي
    در مملکت حسن ترا دعوي شاهي
  • خاليست به رخسار تو چون مردمک چشم
    روشن کن چشم همه در عين سياهي
  • همنام ذبيحي و چو هاروت اسيرست
    در چاه زنخدان تو صد يوسف چاهي
  • ليک من چاه بر زنخ دارم
    کف به زير زنخ تو در چاهي
  • صفت کنند نکويان شهر را به جمال
    تو با جمال چنين در صفت نمي آيي
  • مگر معاينه ات بنگرند و بشناسند
    که چون ز چشم روي در صفت نمي آيي
  • چنان شيريني ارزان شد ز گفتارت که در عالم
    خريداري ندارد جز مگس دکان حلوايي
  • سحر جانم برآمد بي تو از لب
    گمان بردم تويي از در درآيي
  • بيم آنست که از پارس برآيد غوغا
    اين چه فتنه است که در شهر درانداخته يي
  • چون زلف عنبرين که بود زيب گردنش
    در شهر کس نشان ندهد عنبرينه يي
  • نهان ز چشم و در ميان هميشه گفتگوي تو
    زبان به شکر رحمتت گشاده شيرخوارها
  • نسيمي که در چمن شدي رهسپار پار
    هم امسال يافتست بر جويبار بار
  • چو در دانهاي خرد بلعلين پيالها
    و يا قطره هاي خون به گلگون رخ نگار
  • به مغز و دماغشان چو دانش کني مقر
    که منهم ز کامشان دوم زود در جگر
  • چنان چون به صبح عيد ملکزاده عجم
    مه برج احتشام در درج افتخار
  • همان حل مشکلات در اول نظر کند
    اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار
  • بر دانشش عقول چو نزد علي عقيل
    نه در زمره عدول توان جستنش عديل
  • سپهرت بر آستان محيطت در آستين
    اميران شه نشان به خاک تو ره نشين