167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • هيچ ديدي ياسمين را سخت سندان در بغل
    يا شنيدي کارغوان مشک ختا دارد همي
  • ويحک از بالاي دلبندش که چون پوشد قبا
    صد خيابان نارون در يک قبا دارد همي
  • طبع را مي آزمايد در مضامين شگرف
    وز سخن سنجان اميد مرحبا دارد همي
  • حديث از فتنه در عهدش نمي گويند دانايان
    مگر گاهي که بستايند نرگس را به فتاني
  • هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پيکر
    که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشاني
  • ياد آيدت آن روز که گفتم به تو در باغ
    بنشين بر گل کاتش بلبل بنشاني
  • آن صدر فلک قدر که در مطبخ جودش
    افلاک قدورند و مه و مهر اواني
  • از فخر در ايوان سخا صدر نشيني
    وز تيغ به ميدان وغا فتنه نشاني
  • در مشت تو روزي به عدو کرد کمان پشت
    پيوسته پي مالش دو گوش کماني
  • رمح تو به آزار عدو کرد زبان تيز
    زان در صدد تيزي بازار سناني
  • پيکان تو پيکيست سبک سير که چون جان
    جا در دل دشمن کند از تيز لساني
  • بيچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
    زيرا که به عهد تو کند گرگ شباني
  • ميدان شود ار خنگ ترا عرصه هستي
    در يک نفسش طي کند از گرم عناني
  • در بأس تو گيرد دل بدخواه مگر تو
    اندر دل او مورث رنج خفقاني
  • در خلد کشد گر تف تيغ تو زبانه
    رضوان شود از بيم زبونتر ز زباني
  • صدرا به ثناي تو زبان تا بگشودم
    بربسته در غم به رخم چرخ کياني
  • هم اسب نخواهم ز تو خواهم که پياده
    همچون فلکم در جلو خود بدواني
  • چون همسفرانت همه از خويش گذشتند
    انصاف نباشد که تو در خويش بماني
  • در ماتم شاه شهدا اشک بيفشان
    زان آب مگر آتش دوزخ بنشاني
  • هر شب رود از شرم طلعت تو
    در زير زمين ماه آسماني
  • در هجر تو اي دوست زنده مانم
    شايد که بنالم ز سخت جاني
  • هر چند کس ار سيم تو بدزدد
    زر در عوض نقره مي ستاني
  • هر نکته که در دلبري به کارست
    داني همه الا که مهرباني
  • بينا شوي آنسان که در شب تار
    بي نقش صور بنگري معاني
  • در تيره شب از راي روشن تو
    اسرار نهاني شود عياني
  • گر وصف سمندت به کوه خوانند
    که باد شود در سبک عناني
  • اوصاف تو در وهم ما نگنجد
    ا ز ما ارني از تو لن تراني
  • بي سعي قلم حکم نافذ تو
    در نامه شود ثبت از رواني
  • گويند ز خلد شد برون شيطان
    ويدر تو به خلد در چو شيطاني
  • بسيار درازي و بسي تيره
    در اين دو صفت شب زمستاني
  • حمير نه رخ نگار و تو در وي
    چون حميري اژدهاي پيچاني
  • اهواز نه روي يار و تو در او
    جراره آن ديار را ماني
  • هر فتنه که در زمانه برخيزد
    ننشيني تا به تيغ ننشاني
  • در دولت و ملکت تو نشنيده
    کس نام کران و نام ويراني
  • با آنکه جهان به طبع فاني بود
    باقي شد از آنکه در تو شد فاني
  • در کين توزي و عافيت سوزي
    هنگام وغا زمانه را ماني
  • در مدح تو اي به مدحتت گويا
    الکن شده از کمال حيراني
  • چنان عدوي تو شد تنگ عيش در عالم
    که خوانده نايبه را مايه تن آساني
  • وجود پاک تو اندر مغاک تيره خاک
    چو نفس ناطقه در تنگناي جسماني
  • سموم قهر تو تأثير مرگ فجأه نهد
    در اهتزاز شميم نسيم روحاني
  • برو در مکتب تجريد درس عشق از برکن
    که دست آويز دونانست حکمتهاي لقماني
  • سواد عشق چون بيني بهل سوداي عقل از سر
    که در خورشيد تابستان بتن بارست باراني
  • بود دارالشفاي لطف او را اين دو خاصيت
    که در وي غم پرستاري نمايد درد درماني
  • شبي اندر سراي ام هاني بود در طاعت
    که ناگه جبرئيل آمد فرود از عرش رباني
  • گشودي دستي از غيب و نمودي دستگاه خود
    بلي در دستگاهت دستيارانند پنهاني
  • ولي نارفته از دنيا خلل افتاد در دينش
    که قومي سخت دل کردند عزم سست پيماني
  • پيمبر خواست در دنيا کند مبعوث شاهي را
    که از عدلش نظامي تازه گيرد دين دياني
  • گزيد از جمله شاهان سمي خود محمد را
    که در دين تازه فرمايد رسوم معدلت راني
  • هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پيکر
    که هر يک جانشين دوزخند از آتش افشاني
  • اگر در عهد شه بودي و قدر شاعران ديدي
    نراندي طعنه بر شاعر اثيرالدين اوماني