167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • سري دارم مهيا بر کف دست
    که در پايت فشانم چون درآيي
  • سرو با قامت زيباي تو در مجلس باغ
    نتواند که کند دعوي همبالايي
  • در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست
    عيبت آنست که بر بنده نمي بخشايي
  • نه مرا حسرت جاست و نه انديشه مال
    همه اسباب مهياست تو در مي بايي
  • ديگري نيست که مهر تو در او شايد بست
    چاره بعد از تو ندانيم بجز تنهايي
  • ور به خواري ز در خويش براني ما را
    همچنان شکر کنيمت که عزيز مايي
  • دگر چون ناشکيبايي ببينم صادقش خوانم
    که من در نفس خويش از تو نمي بينم شکيبايي
  • بيار اي لعبت ساقي بگو اي کودک مطرب
    که صوفي در سماع آمد دوتايي کرد يکتايي
  • در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
    نه چنان لطيف باشد که به دوست برگشايي
  • درون پيرهن از غايت لطافت جسم
    چو آب صافي در آبگينه پيدايي
  • مرا مجال سخن بيش در بيان تو نيست
    کمال حسن ببندد زبان گويايي
  • دو روزه باقي عمرم فداي جان تو باد
    اگر بکاهي و در عمر خود بيفزايي
  • من خود به چه ارزم که تمناي تو ورزم
    در حضرت سلطان که برد نام گدايي
  • گر دست دهد دولت آنم که سر خويش
    در پاي سمند تو کنم نعل بهايي
  • خون در دل آزرده نهان چند بماند
    شک نيست که سر برکند اين درد به جايي
  • شرط کرم آنست که با درد بميري
    سعدي و نخواهي ز در خلق دوايي
  • اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
    ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي
  • پرده بردار که بيگانه خود اين روي نبيند
    تو بزرگي و در آيينه کوچک ننمايي
  • حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
    اين توانم که بيايم به محلت به گدايي
  • خلق گويند برو دل به هواي دگري ده
    نکنم خاصه در ايام اتابک دو هوايي
  • عجب دارند يارانم که دستش را همي بوسم
    نديدستند مسکينان سري افتاده در پايي
  • اگر فرهاد را حاصل نشد پيوند با شيرين
    نه آخر جان شيرينش برآمد در تمنايي
  • نپندارم که سعدي را بيازاري و بگذاري
    که بعد از سايه لطفت ندارد در جهان جايي
  • در پارس که تا بودست از ولوله آسوده ست
    بيمست که برخيزد از حسن تو غوغايي
  • در کان نبود چون تن زيباي تو سيمي
    وز سنگ نخيزد چو دل سخت تو رويي