نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
آغوش قمري است نشونمايش
عجب نيست گرسروموزون برآيد
در
زمان حسن شورانگيزاو
خاک ساکن يک دل بيتاب شد
رنگ خط برلعل جانان ريختند
خار
در
پيراهن جان ريختند
در
تماشاي تو ارباب نظر
بر سر هم همچومژگان ريختند
از محيط تلخکاميهاي ما
قطره اي
در
کام عمان ريختند
عاقلان چون عهد ديوانگان
جمله
در
بند وسلاسل ناپديد
شود محکم بناي دردمندي
دواند ريشه چون
در
استخوان درد
اگر دارالاماني
در
جهان هست
بغير از گوشه خلوت نباشد
کجا شبنم رسد
در
وصل خورشيد
اگر بال وپرغيرت نباشد
ازان مژگان شرم آلود
در
دل
جراحتهاي پنهان آفريدند
اگر
در
حسن خوبان هست آني
سراپاي ترا زان آفريدند
در
شرع شريف اهل غيرت
نان بهتر از آبرو نباشد
هر چند تيمم است جايز
در
مرتبه وضو نباشد
چون موج
در
استخوان قانع
تب لرزه جستجو نباشد
بلبلاني که چمن مشتاقند
در
قفس بال زنان مي باشند
باشد وصال سيمبران بوته گداز
در
گوهرست رشته دمادم نزارتر
در
جبهه گشاده گلها نگاه کن
دلگير ازگرفتگي باغبان مباش
غبار آلوده گرد کسادي است
نسيم پيرهن
در
کاروانش
صبح عيدست
در
دل شب قدر
درشبستان زلف، رخسارش
تاب نگذاشتند
در
دلها
خط مشکين و زلف طرارش
در
ترازو به جاي سنگ نهد
يوسف مصر را خريدارش
صحبت دريا اگر داري هوس
در
رکاب سيل خوشرفتار باش
هر حلقه ز کاکل رسايش
چشمي است گشاده
در
قفايش
در
هيچ دلي غبار نگذاشت
شادابي لعل جانفزايش
هر شاخ گلي درين گلستان
دستي است بلند
در
دعايش
در
هيچ سري کلاه نگذاشت
نظاره قامت رسايش
کند
در
چشم انجم سرمه سايي
غبار جلوه مستانه دل
عزيزان جهان جوياي دردند
تو
در
تحصيل درماني چه حاصل
گوهر درياي بيکرانه عشقم
در
صدف آسمان قرار ندارم
صحبت من
در
مذاق عشق گواراست
باده روحانيم خمار ندارم
در
سخن بر نيايد آوازم
نيست انديشه اي ز غمازم
در
کمانخانه فلک چون تير
به پر عاريه است پروازم
نيست ممکن مرا نهان کردن
پرده
در
همچو گوهر رازم
گر چه
در
گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
آن سپندم که
در
حريم ادب
نشنيده است آتش آوازم
خاکساريم زما چشم مپوش
در
خور چشم غباري داريم
بود گشادن آغوش
در
وداع حيات
درين زمانه ناپايدار خنديدن
خواب مخمل شود ز همواري
خار
در
زير پاي سوختگان
مي کند آب تلخ، کار گلاب
در
مقام رضاي سوختگان
در
دل شب به چشم منتظران
روزبازار خواب را بشکن
پاي اندازي است اطلس گردون
در
رهگذر برهنه پاي تو
تزلزل نيست
در
اطوار عاشق
بناي عشق را نبود نشستي
ز آب زندگاني سربرآري
اگر
در
آتش سوزنده باشي
نگيرد
در
دل عاشق شکستم
فسون چرب نرم موميايي
تکلف نيست
در
طرز سلوکم
منم شهري و عالم روستايي
در
بلا جان آسماني ما
چون زمين بردبار بايستي
جان درين تنگنا چه جلوه کند؟
کبک
در
کوهسار بايستي
قدم خويش را شمرده گذار
در
رسيدن شتاب اگر داري
مشو از چشم بستگان غافل
يوسفي
در
نقاب اگر داري
دار پوشيده ريزش خود را
در
سخاوت حجاب اگر داري
ندرد پرده کسي هرگز
در
مجالس مقام خاموشي
در
نظر بحر آرميده بود
صائب از احتشام خاموشي
در
لباس چشم آهو بارها
سايه بر صحراييان افکنده اي
مخالفت نبود
در
جهان تنهايي
من و ملازمت آستان تنهايي
به تلقين دولت
در
آغاز کار
حدود خدايي نمود استوار
تماشاي آن نيزه دلربا
سران را سرافکند
در
زير پا
ز نعل ستوران خاراشکن
سواران
در
مرگ را حلقه زن
ديوان عبيد زاکاني
عکس خورشيد جمالش
در
جهان
شعله ميزد هفت کشور ميگرفت
لعل نوشينش چو خندان ميشود
در
جهان شکر فراوان ميشود
به دست خويشتن شمعي نيفروز
که
در
ساعت شبستانت بسوزد
روزکي همنشين ما گردي
شبکي
در
کنار ما باشي
تا دل بيقرار ما باشد
در
دل بيقرار ما باشي
افتاده بازم
در
سر هوائي
دل باز دارد ميل بجائي
هرجا که لعلش
در
خنده آيد
شکر ندارد آنجا بهائي
خم ابروي او
در
جانفزائي
طراز آستين دلربائي
پادشاه جهان ابواسحاق
در
جهان کامکار خواهد بود
در
چنين عهد عدل آشفته
سر زلفين يار خواهد بود
نفخات نسيم عنبر بار
ميکند باز جلوه
در
گلزار
غرقه
در
جوي گشته نيلوفر
زان ميان بيدمشگ جسته کنار
بر سمن نعره برگشاد تذرو
در
چمن نعره برکشيد هزار
شايد ار زانکه آشيانه کند
نسر طائر
در
او پرستووار
ايکه آثار خسروان زمين
در
اقاليم ديده اي بسيار
همايون سايه چتر بلندش
چو خورشيد است
در
کشورستاني
تا بود
در
ميانه پرگار
گردش هفت کوکب سيار
در
او قبله اقبال بادا
حريمش کعبه آمال بادا
در
بيابان عشق ميگردد
روح مدهوش و عقل ديوانه
از پي صيد
در
پس زانو
مترصد چو گربه خاموش
عشاقنامه عبيد زاکاني
در
او قبله اقبال بادا
حريمش کعبه آمال بادا
خم ابروي ا و
در
جان فزائي
طراز آستين دلربائي
در
آن شبهاي تار از بيقراري
چو بسياري بناليدم بزاري
يکي را زان پريرويان طناز
حکايت باز ميپرسيد
در
راز
به شيرين
در
رسد بيچاره فرهاد
پريرو روي بنمايد بگلشاد
رياحين از شراب حسن سرمست
سحاب سيمگون رشاشه
در
دست
اگر چه مدتي رنجي کشيدي
برآخر دست
در
گنجي کشيدي
به آئين جايگاهي ساز کردم
بروي دوستان
در
باز کردم
نشستم پيشش از گستاخ روئي
شدم گستاخ
در
بيهوده گوئي
دمادم ناله دلسوز ميکرد
نوا
در
پرده نوروز ميکرد
در
اين گرداب نتوان آرميدن
ببايد رخت بر هامون کشيدن
رواني ناوک غم درنشانده
وجودي
در
عدم راهي نمانده
دريغ آن روزگار شادماني
دريغ آن
در
تنم زندگاني
در
اين سرگشتگي چونست حالت
نميگيرد ز عمر خود ملالت
تو آنجا
در
نشاط و شادماني
به عزت ميگذاري زندگاني
به شب ناليدن پا
در
کمندان
به آه سوزناک مستمندان
موش و گربه عبيد زاکاني
بخوانم از برايت داستاني
که
در
معناي آن حيران بماني
قصه موش و گربه مظلوم
گوش کن همچو
در
غلطانا
موشکي بود
در
پس منبر
زود برد اين خبر بموشانا
فوج هاي پياده از يکسو
تيغ ها
در
ميانه جولانا
در
بيابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دليرانا
جنگ مغلوبه شد
در
آن وادي
هر طرف رستمانه جنگانا
الله الله فتاد
در
موشان
که بگيريد پهلوانانا
صفحه قبل
1
...
220
221
222
223
224
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن