167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • گر در نظرت بسوخت سعدي
    مه را چه غم از هلاک کتان
  • برخيز که باد صبح نوروز
    در باغچه مي کند گل افشان
  • سزاي دشمنان اين بس که بينند
    حبيبان روي در روي حبيبان
  • بهل تا در حق من هر چه خواهند
    بگويند آشنايان و غريبان
  • بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
    کز سنگ گريه خيزد روز وداع ياران
  • سعدي به روزگاران مهري نشسته در دل
    بيرون نمي توان کرد الا به روزگاران
  • هلاک ما چنان مهمل گرفتند
    که قتل مور در پاي سواران
  • چه خوش باشد سري در پاي ياري
    به اخلاص و ارادت جان سپاران
  • گو خلق بدانيد که من عاشق و مستم
    در کوي خرابات نباشد سر و سامان
  • در پاي رقيبش چه کنم گر ننهم سر
    محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان
  • بر عقل من بخندي گر در غمش بگريم
    کاين کارهاي مشکل افتد به کاردانان
  • من ترک مهر اينان در خود نمي شناسم
    بگذار تا بيايد بر من جفاي آنان
  • چند به شب در سماع جامه دريدن ز شوق
    روز دگر بامداد پاره بر او دوختن
  • لهجه شيرين من پيش دهان تو چيست
    در نظر آفتاب مشعله افروختن
  • گر متصور شدي با تو درآميختن
    حيف نبودي وجود در قدمت ريختن
  • هر که به شب شمع وار در نظر شاهديست
    باک ندارد به روز کشتن و آويختن
  • نبايستي هم اول مهر بستن
    چو در دل داشتي پيمان شکستن
  • وليکن صبر تنهايي محالست
    که نتوان در به روي دوست بستن
  • همي گويم بگريم در غمت زار
    دگر گويم بخندي بر گرستن
  • آن چنان وهم در تو حيرانست
    که نمي داندت نشان گفتن
  • اين حکايت که مي کند سعدي
    بس بخواهند در جهان گفتن
  • طوطي نگويد از تو دلاويزتر سخن
    با شهد مي رود ز دهانت به در سخن
  • واجب بود که بر سخنت آفرين کنند
    ليکن مجال گفت نباشد تو در سخن
  • در هيچ بوستان چو تو سروي نيامدست
    بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
  • اي باد اگر مجال سخن گفتنت بود
    در گوش آن ملول بگوي اين قدر سخن