167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • آستين از چنگ مسکينان گرفتم درکشد
    چون تواند رفت و چندين دست دل در دامنش
  • من سبيل دشمنان کردم نصيب عرض خويش
    دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
  • رها نمي کند ايام در کنار منش
    که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
  • وليک دست نيارم زدن در آن سر زلف
    که مبلغي دل خلقست زير هر شکنش
  • يکي به حکم نظر پاي در گلستان نه
    که پايمال کني ارغوان و ياسمنش
  • خوشا تفرج نوروز خاصه در شيراز
    که برکند دل مرد مسافر از وطنش
  • در اين روش که تويي گر به مرده برگذري
    عجب نباشد اگر نعره آيد از کفنش
  • ز کعبه روي نشايد به نااميدي تافت
    کمينه آن که بميريم در بيابانش
  • گلي چو روي تو گر ممکنست در آفاق
    نه ممکنست چو سعدي هزاردستانش
  • بس که در خاک مي طپند چو گوي
    از خم زلف همچو چوگانش
  • آن که سر در کمند وي دارد
    نتوان رفت جز به فرمانش
  • وان که در بحر قلزمست غريق
    چه تفاوت کند ز بارانش
  • هر که را نوبتي زدند اين تير
    در جراحت بماند پيکانش
  • هر که از يار تحمل نکند يار مگويش
    وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
  • نرسد ناله سعدي به کسي در همه عالم
    که نه تصديق کند کز سر درديست فغانش
  • قيامت باشد آن قامت در آغوش
    شراب سلسبيل از چشمه نوش
  • غلام کيست آن لعبت که ما را
    غلام خويش کرد و حلقه در گوش
  • پري پيکر بتي کز سحر چشمش
    نيامد خواب در چشمان من دوش
  • حلالش باد اگر خونم بريزد
    که سر در پاي او خوشتر که بر دوش
  • نصيحتگوي ما عقلي ندارد
    بر او گو در صلاح خويشتن کوش
  • حديث حسن خويش از ديگري پرس
    که سعدي در تو حيرانست و مدهوش
  • يکي را دست حسرت بر بناگوش
    يکي با آن که مي خواهد در آغوش
  • ز بانگ رود و آواي سرودم
    دگر جاي نصيحت نيست در گوش
  • نشاني زان پري تا در خيالست
    نيايد هرگز اين ديوانه با هوش
  • مرا در خاک راه دوست بگذار
    بر او گو دشمن اندر خون من کوش