167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • داني کدام خاک بر او رشک مي برم
    آن خاک نيکبخت که در رهگذار اوست
  • دل عشوه مي فروخت که من مرغ زيرکم
    اينک فتاده در سر زلف چو دام اوست
  • آن که دل من چو گوي در خم چوگان اوست
    موقف آزادگان بر سر ميدان اوست
  • ره به در از کوي دوست نيست که بيرون برند
    سلسله پاي جمع زلف پريشان اوست
  • گر کند انعام او در من مسکين نگاه
    ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
  • چون تو گلي کس نديد در چمن روزگار
    خاصه که مرغي چو من بلبل بستان اوست
  • خواهم که بيخ صحبت اغيار برکنم
    در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست
  • تشريف داد و رفت ندانم ز بيخودي
    کاين دوست بود در نظرم يا خيال دوست
  • هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
    مقبل کسي که محو شود در کمال دوست
  • بر ماجراي خسرو و شيرين قلم کشيد
    شوري که در ميان منست و ميان دوست
  • گرم تو در نگشايي کجا توانم رفت
    به راستان که بميرم بر آستان اي دوست
  • تنم بپوسد و خاکم به باد ريزه شود
    هنوز مهر تو باشد در استخوان اي دوست
  • هر غزلم نامه ايست صورت حالي در او
    نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوي دوست
  • سعدي چراغ مي نکند در شب فراق
    ترسد که ديده باز کند جز به روي دوست
  • اگر پيشم نشيني دل نشاني
    و گر غايب شوي در دل نشان هست
  • توانگران را عيبي نباشد ار وقتي
    نظر کنند که در کوي ما گدايي هست
  • سروها ديدم در باغ و تأمل کردم
    قامتي نيست که چون تو به دلارايي هست
  • هرگز از دوست شنيدي که کسي بشکيبد
    دوستي نيست در آن دل که شکيبايي هست
  • صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم
    همه دانند که در صحبت گل خاري هست
  • باد خاکي ز مقام تو بياورد و ببرد
    آب هر طيب که در کلبه عطاري هست
  • هر آن که با تو دمي يافتست در همه عمر
    نيافتست اگرش بعد از آن تمناييست
  • وليک عذر توان گفت پاي سعدي را
    در اين لجم چو فروشد نه اولين پاييست
  • کسي که روي تو ديدست از او عجب دارم
    که باز در همه عمرش سر تماشاييست
  • تو را ملامت سعدي حلال کي باشد
    که بر کناري و او در ميان درياييست
  • صيد از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
    ور نه چو در کمند بميرد عجيب نيست