167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • نه شير شرزه که در بيشه معتکف گردد
    نه مار گرزه که آرامگه به غار کند
  • نه عقل صرف که در لامکان مکان گيرد
    نه جان پاک که بي جايي اختيار کند
  • مگر مدايح من در زمانه ماند و بس
    کش از محامد تو چرخ يادگار کند
  • خنگش از گرد در بسيط زمين
    هر چه دشت است کوهسار کند
  • تبرش از سهم در ديار عدو
    هر چه چشمست اشکبار کند
  • در جهان هيچ راز پنهان نيست
    کش نه راي تو آشکار کند
  • ورنه در يک نفس دو عالم را
    خود به يک سايلي نثار کند
  • قضا چو مسند اقبال در جهان افکند
    به عزم داوري شاه کامران افکند
  • به نيم کاوش فکرت ز راي موي شکاف
    هزار رخنه در ابداع کن فکان افکند
  • ز بسکه دهره او بحر بهرمان آورد
    به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
  • گره گشود ز کار زمانه شمشيرش
    گره چو در خم ابروي جانستان افکند
  • فلک ز بهر زمين بوس آستانه او
    به لابه خود را در پاي پاسبان افکند
  • بر آستان ز فرومايگي چو بار نيافت
    به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
  • اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
    که جوش جيش تو آشوب در جهان افکند
  • زمانه عرض غلامان درگهت مي داد
    سپهر خود را دزديده در ميان افکند
  • شها ز قهر پرندوشت آتشين آهم
    شرار در دل ابناي انس و جان افکند
  • ز من جهاني در خنده زانکه سطوت تو
    به سرخ چهره من رنگ زعفران افکند
  • خلاصه کز پي تشکيک خلق از در لطف
    به ناتوان تن من خلعتي توان افکند
  • اوج گردون در حضيض جاه او مشکل رسد
    بر فلک بيچاره خود را چند سرگردان کند
  • آن کلاه نامرادي بر سر دانا نهد
    اين قباي کامراني در بر نادان کند
  • در بر دانا اگر بيند لباس عبقري
    تارتارش رابه سختي اره و سوهان کند
  • گاه در بزم اميري لؤلؤي همچون مرا
    همچو لالا زير دست لولي کرمان کند
  • کس شنيدستي چو من بي خرگه و بي سايبان
    در صحاري جايگه ايام تابستان کند
  • کس شنيدستي چو من در سرد فصل مهرگان
    بر شواهق خواجگه با پيکر عريان کند
  • چون پسندي کاسمان در دولت صابحقران
    بي قريني چون مرا دست افکن اقران کند
  • باش تاختلي سمندش از غبار کارزار
    طرح گردوني دگر در ساحت ختلان کند
  • چنگ عزرائيل گويي در دم شمشير تست
    زان بميراند جهاني را چو کين توزي کند
  • شهد گفتار تو زهر کژدم اهواز را
    در حلاوت قند مصر و شکر خوزي کند
  • باور نيفتدم که بدين حسن و دلبري
    نقشي به چين و سروي در غاتفربود
  • در چين و کاشغر ز پي چون تو دلفريب
    همواره پاي اهل نظر رهسپر بود
  • داند دل جريح که گاه نگه ترا
    در نوک مژه تعبيه صد نيشتر بود
  • در زير دام زلف تو از خال دانه ييست
    کاين دانه دام مردم صاحبنظر بود
  • باشد به حکم عادت سيم و کمر به کوه
    چونست کوه سيم ترا در کمر بود
  • سيماب نيست کوه سرين تو در خرام
    لرزان مدام از چه سبب اينقدر بود
  • اندر ازار سرخ بجاي سرين تو
    نسرين به بار و سيم به خروار در بود
  • مسکين دلم که در طلب سيم تو مدام
    همچون گداي گرسنه دل دربدر بود
  • چون نيست در کنارم سروقدت چسود
    گر بي تو از سرشک کنارم شمر بود
  • گيهان خداي آنکش در حل و عقد ملک
    دستي قضا به قدرت و دستي قدر بود
  • در روز کين به نهب روان گفتئي اجل
    تيغ خميده قامت او را پسر بود
  • صد ره به چرخ نازد خاک از براي آنک
    رامش در او گزيده چنين تاجور بود
  • يا همي صف کشده بر در چين
    از دو سو لشکر بهار بود
  • لبش اهواز نيست ليک در او
    شکر و قند بار بار بود
  • چشمش آهوست در نگاه اگر
    ديدي آهو که جان شکار بود
  • زلفش افعي بود گر افعي را
    هيچگه لاله در کنار بود
  • لب او لعل و لعل کس نشنيد
    صدف در شاهوار بود
  • غبغبش چاه گفتم ار به مثل
    چاه را ماه در جوار بود
  • تخم فتنه است خال و در ره دل
    رخ رنگينش فتنه زار بود
  • بجز از چشم او نديده کسي
    ترک بي باده در خمار بود
  • فکر مژگانش در دلم بگذشت
    سينه ام زان سبب فکار بود
  • کي دميدن کند چو طلعت دوست
    لاله گيرم که در ايار بود