167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • تو دوستي کن و از ديده مفکنم زنهار
    که دشمنم ز براي تو در زبان انداخت
  • چنين بگريم از اين پس که مرد بتواند
    در آب ديده سعدي شناوري آموخت
  • جرم بيگانه نباشد که تو خود صورت خويش
    گر در آيينه ببيني برود دل ز برت
  • ندانم هيچ کس در عهد حسنت
    که بادل باشد الا بي بصارت
  • لب شيرينت ار شيرين بديدي در سخن گفتن
    بر او شکرانه بودي گر بدادي ملک پرويزت
  • دگر رغبت کجا ماند کسي را سوي هشياري
    چو بيند دست در آغوش مستان سحرخيزت
  • بي تو حرامست به خلوت نشست
    حيف بود در به چنين روي بست
  • مجال خواب نمي باشدم ز دست خيال
    در سراي نشايد بر آشنايان بست
  • در قفس طلبد هر کجا گرفتاريست
    من از کمند تو تا زنده ام نخواهم جست
  • خوشست نام تو بردن ولي دريغ بود
    در اين سخن که بخواهند برد دست به دست
  • از روي تو سر نمي توان تافت
    وز روي تو در نمي توان بست
  • از پيش تو راه رفتنم نيست
    چون ماهي اوفتاده در شست
  • ور سر ننهي در آستانش
    ديگر چه کني دري دگر هست
  • اگر عداوت و جنگست در ميان عرب
    ميان ليلي و مجنون محبتست و صفاست
  • غلام قامت آن لعبت قباپوشم
    که در محبت رويش هزار جامه قباست
  • جمال در نظر و شوق همچنان باقي
    گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
  • بالاي چنين اگر در اسلام
    گويند که هست زير و بالاست
  • جان در قدم تو ريخت سعدي
    وين منزلت از خداي مي خواست
  • چشمي که تو را بيند و در قدرت بي چون
    مدهوش نماند نتوان گفت که بيناست
  • سلسله موي دوست حلقه دام بلاست
    هر که در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
  • گر بزنندم به تيغ در نظرش بي دريغ
    ديدن او يک نظر صد چو منش خونبهاست
  • گر برود جان ما در طلب وصل دوست
    حيف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
  • دلشده پاي بند گردن جان در کمند
    زهره گفتار نه کاين چه سبب وان چراست
  • در گلستاني کان گلبن خندان بنشست
    سرو آزاد به يک پاي غرامت برخاست
  • نه دهانيست که در وهم سخندان آيد
    مگر اندر سخن آيي و بداند که لب ست