167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • همه را ديده در اوصاف تو حيران ماندي
    تا دگر عيب نگويند من حيران را
  • گفتم آيا که در اين درد بخواهم مردن
    که محالست که حاصل کنم اين درمان را
  • سعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات
    غرقه در نيل چه انديشه کند باران را
  • مغان که خدمت بت مي کنند در فرخار
    نديده اند مگر دلبران بت رو را
  • به جان دوست که دشمن بدين رضا ندهد
    که در به روي ببندند آشنايي را
  • خيال در همه عالم برفت و بازآمد
    که از حضور تو خوشتر نديد جايي را
  • قباي خوشتر از اين در بدن تواند بود
    بدن نيفتد از اين خوبتر قبايي را
  • اگر تو روي نپوشي بدين لطافت و حسن
    دگر نبيني در پارس پارسايي را
  • ما ملامت را به جان جوييم در بازار عشق
    کنج خلوت پارسايان سلامت جوي را
  • تا خار غم عشقت آويخته در دامن
    کوته نظري باشد رفتن به گلستان ها
  • گر در طلب رنجي ما را برسد شايد
    چون عشق حرم باشد سهلست بيابان ها
  • اگر تو برفکني در ميان شهر نقاب
    هزار مؤمن مخلص درافکني به عقاب
  • کجايي اي که تعنت کني و طعنه زني
    تو بر کناري و ما اوفتاده در غرقاب
  • در باديه تشنگان بمردند
    وز حله به کوفه مي رود آب
  • زهر از کف دست نازنينان
    در حلق چنان رود که جلاب
  • هر که بازآيد ز در پندارم اوست
    تشنه مسکين آب پندارد سراب
  • سعديا گر در برش خواهي چو چنگ
    گوشمالت خورد بايد چون رباب
  • بر خاک فکنده خرقه زهد
    و آتش زده در لباس طامات
  • جان در ره او به عجز مي گفت
    کاي مالک عرصه کرامات
  • به قياس درنگنجي و به وصف درنيايي
    متحيرم در اوصاف جمال و روي و زيبت
  • اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهي
    نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکيبت
  • عجب از کسي در اين شهر که پارسا بماند
    مگر او نديده باشد رخ پارسافريبت
  • تو شبي در انتظاري ننشسته اي چه داني
    که چه شب گذشت بر منتظران ناشکيبت
  • بلاي غمزه نامهربان خون خوارت
    چه خون که در دل ياران مهربان انداخت
  • ز عقل و عافيت آن روز بر کران ماندم
    که روزگار حديث تو در ميان انداخت