167906 مورد در 0.22 ثانیه یافت شد.

ديوان رهي معيري

  • روبهان از بيم جان رفتند در سوراخها
    هان پي کيفر، گلوي روبهان بايد گرفت
  • تنها شغال، ميوه دهقان نميخورد
    در باغ ملک ره چه دهي موش کور را
  • اي خواجه پاس دار که در روزگار تو
    بر مور هم ستم نرسد دست زور را
  • چون شود پرده دري کار نسيم سحري
    هرچه در پرده نهان است، عيان خواهد شد
  • داد، در خرمن بيداد، شرر خواهد زد
    اشک از ديده بدخواه، روان خواهد شد
  • ور بگويد قاضي مسکين، که در هنگام رأي
    دشمن ارباب زورم، بشنو و باور مکن
  • ور بفرمايد وکيلي، در بهارستان، که من
    سير از اين دارالغرورم، بشنو و باور مکن
  • دکتري فهميده بايد دست در درمان زند
    تا ز نو بهبود يابد حال بيمار وطن
  • هرکه دور از ميهن خود در ديار غربت است
    از برايش سرمه چشم است ديدار وطن
  • آنکه در هر کار مي رقصد به ساز اجنبي
    تازه گر شيرين برقصد لنگه عنتر بود
  • يک دل دارم، هزار دلبر از پي
    يک سر دارم، هزار سودا در او
  • داريم دلي، صاف تر از سينه صبح
    در پاکي و روشني، چو آئينه صبح
  • تا زدم لبخندي از شادي، بلائي در رسيد
    آسمان را کينه اي، با خاطر آسوده است
  • مائيم که در پاي تو، چون خاک رهيم
    مدهوش و ز دست رفته، از يک نگهيم
  • اي ناله، چه شد در دل او تأثيرت؟
    کامشب نبود يک سر مو تأثيرت!
  • افتادي اگر ز چشم مردم، چون اشک
    در چشم مني عزيز، چون مردم چشم
  • از ظلم حذر کن، اگرت بايد ملک
    در سايه معدلت بياسايد ملک
  • بي من تو چگونه اي، ندانم؟ اما
    من بي تو در آتشم، خدا داند و من
  • در عشق تو پرواي بدانديشم نيست
    سرمستم و انديشه و تشويشم نيست
  • اين غمکده چون در خور غم خوردن نيست
    با تنگدلي، غنچه از آن مي خندد
  • در جام فلک، باده بي دردسري نيست
    تا ما به تمنا، لب خاموش گشائيم
  • در دامن اين بحر، فروزان گهري نيست
    چون موج، به اميد که آغوش گشائيم؟
  • در آتشم من و اين مشت استخوان برجاست
    عجب، که سينه ز سوز نفس نمي سوزد!
  • تا گزيند جاي در چشم رقيب
    همچو اشک از ديده ما مي رود
  • در بحر هستي، ما چون حبابيم
    جز يک نفس نيست، عمر حبابي