167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان رهي معيري

  • زن از جنبش مار در غار خويش
    ز جا جست و حيران شد از کار خويش
  • اگر هوشياري مشو يار زن
    منه مار خود بر در غار زن
  • پير تهي کيسه بي خانه اي
    داشت مکان، در دل ويرانه اي
  • گنج زري بود در آن خاکدان
    چون پري از ديده مردم نهان
  • گنج صفت، خانه به ويرانه داشت
    غافل از آن گنج که در خانه داشت
  • در آن فتنه انگيز طوفان مرگ
    که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
  • ز پيري چو افسرد جان در تنم
    تهي از گل و لاله شد گلشنم،
  • گه شوي مست و گه به هوش آيي
    گاه مستانه در خروش آيي
  • آنکه در اين پرده، گذر يافته است
    چون سحر از فيض نظر يافته است
  • خانه تن، جايگاه زيست نيست
    در خور جان فلکي نيست، نيست
  • هرکه بر او نور «رضا» تافته است
    در دل خود، گنج رضا، يافته است
  • گفتمش: اي روي تو صبح اميد
    در دل شب، بوسه ما را که ديد؟
  • قصه پردازي، در اين صحرا نبود
    چشم غمازي، بسوي ما نبود
  • مانده بود اين راز اگر در پيش او
    دل نبود آشفته از تشويش او
  • شايان دست مردم گوهرشناس نيست
    در زير پا فکن، که بر انگشتري خطاست
  • آسيمه سر، دويدم و در بر گرفتمش
    کز دست رفت طاقتم از درد پاي او
  • دريافتم که پنجه آن ماه، رنجه است
    وز سنگريزه اي، بت من در شکنجه است
  • نغمه مرغ چمن، جان پرور است
    ليک در اين ساز، سوزي ديگر است
  • هر دلي از سوز ما، آگاه نيست
    غير را در خلوت ما، راه نيست
  • گرچه غم در سينه خاکم برد
    ساز محجوبي، بر افلاکم برد
  • ما دو تن در عاشقي پاينده ايم
    تا محبت زنده باشد، زنده ايم
  • عزم وداع کرد، جواني به روستاي
    در تيره شامي، از بر خورشيد طلعتي
  • طبع هوا، دژم بد و چرخ از فراز ابر
    همچون حباب، در دل درياي ظلمتي
  • در اين شب سيه که فرو مرده شمع ماه
    اي مه، چراغ کلبه من باش ساعتي
  • آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
    گفتي ميان آتش و آب است نسبتي