167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان رهي معيري

  • رهي در بين اهل معني و جمع سخندانان
    تو را اين هوشمندي بس، که ميداني نميداني
  • مرا بود از جهان جمعيتي در کنج آسايش
    پريشان کرد حالم، تا پريشان کرد گيسو را
  • گرنه در پرده دري خوي سحر دارد اشک
    پرده از راز نهانم ز چه بردارد اشک؟
  • يک سان گذشت در سيهي صبح و شام ما
    لبخند آفتاب نديده است بام ما
  • خون دل، در قدحم افشاند
    ساقي و باده و ميناي من است
  • بر فرق دوستان دورو، پشت پاي زن
    در جنگ دشمنان وطن، چيره دست باش
  • همچو گل ميسوزم از سوداي دل
    آتشي در سينه دارم، جاي دل
  • صبح و شامم حسرت آن ماه بود
    در کنارم اشک و بر لب، آه بود
  • جان نکردم در وفا از وي دريغ
    اي دريغا، اي دريغا، اي دريغ!
  • بود هر شب ماه ساغر نوش غير
    همچو نرگس مست در آغوش غير
  • در کفم از باغ الفت، خار ماند
    رفت دل از دست و دست از کار ماند
  • ذوق مستي، در دل افسرده نيست
    زنده بي عشق تو، کم از مرده نيست
  • سگ که افسانه در وفاداري است
    به از آن کس که از وفا عاري است
  • الا اي خاک عشرت زاي پاريس!
    در و دشت بهشت آساي پاريس
  • گلستان طبع من افسرده بود
    که دل در برم طايري مرده بود
  • بهار مرا کاروانها گل است
    چمن در چمن لاله و سنبل است
  • مي خوش دلي، در اياغ من است
    که آن خرمن گل به باغ من است
  • چرا بسته چون صيد، در خانه اي؟
    گشا بال زرين، که پروانه اي
  • برآر از دل خسته، آهنگ خويش
    که من در نوا آورم، چنگ خويش
  • ناگه آن آرام جان آمد پديد
    نوبهاري در خزان آمد پديد
  • نباشد در مقام حيله و فن
    کم از ناپارسا زن، پارسا زن
  • زنان در مکر و حيلت گونه گونند
    زيانند و فريبند و فسونند
  • ميفشان دانه، در راه تذروي
    که مأوا گيرد از سروي به سروي
  • جهاني را بهم آميخته ايزد
    همه در قالب زن، ريخت ايزد
  • دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
    در دولت برويش باز گردد