نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
در
ره عشق اگر بخت فروغي اين است
يار بايد که جفاکار و ستمگر باشد
در
پرده قدح نوش فروغي که مبادا
سنگي به کمينت عسسي داشته باشد
صاحب نظر آن است که
در
صورت معني
چشم از همه بربندد و بيناي تو باشد
در
مستي آن باده خماري ندهد دست
کز چشمه لعل طرب افزاي تو باشد
از سياهي بختم زلف يار
در
هم گشت
وز تباهي حالم چشم دوست حيران شد
در
غلامي ات ما را فر سلطنت دادند
خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد
ساقي از مي باقي جرعه اي به خاک افشاند
در
قلمرو ظلمت نامش آب حيوان شد
عشق تا پديد آمد دانش فروغي رفت
در
کمال دانايي محو طفل نادان شد
مقصود خود از خاک
در
کعبه نجستم
بايد که به جان معتکف دير مغان شد
ديدي که زاهد شهر
در
کوي شاهد ما
دي لاف سلطنت زد، امروز پاسبان شد
در
دور چشم ساقي بخت جوان کسي راست
کز فيض جام باقي پيرانه سر جوان شد
در
گلشن محبت منعم ز ناله کم کن
خاموش کي نشيند مرغي که نغمه خوان شد
آن که
در
عشق سزاوار سر دار نشد
هرگز از حالت منصور خبردار نشد
آن که بوسيد لب نوش تو شکر نچشيد
وان که خسبيد
در
آغوش تو بيدار نشد
طرب انگيز گلي
در
همه گل زار نرست
که به سوداي غمت بر سر بازار نشد
مو به مو حال پراکنده دلان کي داند
آن که
در
حلقه موي تو گرفتار نشد
هر چه گفتند مکرر همه
در
گوش آمد
بجز از نکته توحيد که تکرار نشد
اثر از ناله شب گير مجو
در
ره عشق
که ز صدناله يکي صاحب تاثير نشد
در
همه عالم ايجاد فروغي کس نيست
که دلش رنجه ز سر پنجه تقدير نشد
من بنده خواجه اي که
در
معني
آسوده ز قيد صلح و جنگ آمد
سوداي سر زلف کمندافکن ساقي
سيلي است که
در
کندن بنياد من آمد
هر سيل که برخاست ز کهسار محبت
اول به
در
خانه آباد من آمد
از چنگل شاهين اجل باک ندارد
هر صيد که
در
پنجه صياد من آمد
يک آدم عاقل نتوان يافت فروغي
شهري که
در
آن شوخ پري زاد من آمد
ز شام گاه قيامت کسي نينديشد
که
در
فراق تو يک شام تا سحر ماند
خواص باده ز آب حيات بيشتر است
علي الخصوص که
در
شيشه بيشتر ماند
ستوده خان معير که
در
ممالک شاه
به مهر او همه جا گنج معتبر ماند
قدم به خاک فروغي نهد پي درمان
به درد عشق جگر خسته اي که
در
ماند
چو درآيم خم زلف تو به چوگان بازي
اي بسا گوي که
در
حسرت چوگان ماند
واقف از معني خورشيد ازل داني کيست
آن که
در
صورت زيباي تو حيران ماند
جز ندامت ثمري عشق ندارد آري
هر که شد
در
پي اين کار پشيمان ماند
ظل حق ناصردين ماه فلک، شاه زمين
آن که
در
بزم به خورشيد درخشان ماند
در
خور دولت بيدار نگردد هرگز
آن که شب تا سحر از عشق تو بيدار نماند
خسته ام کرد چنان
در
محبت که طبيب
تا خبردار شد از هستيم آثار نماند
تا صبا دم زده از طره مشک افشانش
مشک خون ناشده
در
طبله عطار نماند
گردشي ديدم از آن چشم فروغي که مرا
هيچ حاجت به
در
خانه خمار نماند
سروقدي دلم از طرز خراميدن برد
که مرا
در
پي او قوت رفتار نماند
گر بت من ز
در
دير درآيد سرمست
از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند
نام نيک ار طلبي گرد خرابات مگرد
که
در
اين کوچه کسي نيست که بدنام نماند
خلوت خاص تو مخصوص دل خاصان است
خاصه وقتي که
در
آن رهگذر عام نماند
آن چنان آتش سوداي تو افروخته شد
که دل سوخته ام
در
طمع خام نماند
ميگساران چنگ تا
در
گردن مينا زدند
دعوي گردن کشي با چرخ مينا کرده اند
سودها بردند تجاري که
در
بازار عشق
نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده اند
التفاتي نيست خوبان را به حال عاشقان
تا مثال خويش
در
آيينه پيدا کرده اند
صورتي را کاو ز کف دين فروغي را ربود
معنيش
در
پرده خاطر مصور کرده اند
مرغ دل
در
سينه ام امشب فروغي مي تپد
لشکر ترکان مگر قصد شبيخون کرده اند
مستان بزم عشق شرابي نداشتند
در
عين بي خودي مي نابي نداشتند
در
مکتب محبت آن مه فروغيا
الا کتاب مهر کتابي نداشتند
بر روي کسي بخت گشايد
در
دولت
کو منظر زيباي تو بيند نظري چند
فرياد که شد از دل سنگين تو نوميد
آهي که
در
آن بود اميد اثري چند
صفحه قبل
1
...
2172
2173
2174
2175
2176
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن