نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
برخيزد و جان
در
قدمت بازفشاند
گر چشم تو بر کشته خونين کفن افتاد
واقف شده از حال شهيدان تو
در
حشر
هر ديده که بر نامه اعمال تو افتد
فرخنده شکاري که ز پيکان تو افتد
در
خون خود از جنبش مژگان تو افتد
ز خاک ميکده
در
عين بي خودي ديدم
همان خواص که سرچشمه بقا دارد
غافل از حال جگر سوخته عشق مباش
که
در
آتشکده سينه شررها دارد
تو
در
آيينه نظر داري و زين بي خبري
که به ديدار تو آيينه نظرها دارد
تيره شد روز فروغي به ره مهر مهي
که نهان
در
شکن طره قمرها دارد
اشک عشاق کجا
در
نظرش مي آيد
لب لعلي که بسي ننگ ز گوهر دارد
دريده تا نشود پرده ات نمي داني
که حسن پرده نشينان پرده
در
دارد
اسير بند سواري شدم ز بخت بلند
که
در
کمند اسيران معتبر دارد
فتاده بر لب ميگون شاهدي نظرم
که خون ناحق عشاق
در
نظر دارد
نه ديده از رخ خوب تو مي توان برداشت
نه آه سوختگان
در
دلت اثر دارد
فروغي از لب شيرين شکرافشانت
هزار تنگ شکر
در
ني قلم دارد
شد چمن انجمن از بوي خوشش پنداري
که سمن
در
بغل و گل به گريبان دارد
تا نرفتم ز
در
دوست نشد معلومم
که سر کي طلب اين همه حرمان دارد
به تيره روزي من چشم روزگار گريست
ندانم آن مه تابان چه
در
کمان دارد
سزد که اهل نظر سينه را نشان سازند
که ترک عشوه گري تير
در
کمان دارد
جهاني سرخوش از افسانه اوست
چه افسوني
در
اين افسانه دارد
غمش هر لحظه مي کاود دلم را
مگر گنجي
در
اين ويرانه دارد
در
خور خرمي هر دو جهان داني کيست
آن که از دست غمت خاطر محزون دارد
اهل بينش همه
در
جلوه او حيرانند
اين چه معني است که آن صورت نيکو دارد
يک مسلمان ز
در
کعبه نيامد بيرون
بنده دير مغان ابش که هندو دارد
بر سر آنم که
در
کمند نيفتم
بازوي آن شهسوار اگر بگذارد
دلي بايد از خويش بيگانه گردد
که رو بر
در
آشنا مي گذارد
دل آخر ز دست غمش مي گريزد
مرا
در
ميان بلا مي گذارد
دعاي مرا بي اثر خواست ماهي
که تاثير
در
هر دعا مي گذارد
سزد گر ببوسد لبت را فروغي
که
در
بزم سلطان ثنا مي گذارد
شها ثناي تو
در
دست قدسيان افتاد
که هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کرد
زنهار به مست
در
مي خانه مخنديد
کاين بي خبري با خبر از خويشتنش کرد
گر آدمي درآيد
در
عالم خدايي
آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد
شيخ تا حلقه زنار سر زلف تو ديد
هيچ
در
دل هوس سبحه صد دانه نکرد
آگهي هيچ ز کيفيت مستانش نيست
آن که
در
پاي قدح نعره مستانه نکرد
سيل غمت فتاد به فکر خرابي ام
چندان که
در
خرابه من جغد خانه کرد
در
ناف آهوان ختا نافه گشت خون
تا جعد مشک بوي تو را باد شانه کرد
تيغ ستم کشيده به سر وقت من رسيد
الحق که
در
حقم کرم بي کرانه کرد
سال ها کردم به صافي خدمت ميخانه را
تا مي صاف محبت
در
وجودم خانه کرد
سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار
در
طلب منصور الحق همت مردانه کرد
گر بر خرابي بگذري سويش به خواري ننگري
کايام گنج گوهري
در
گنج ويران پرورد
پيري فروغي سوي من دارد نظر
در
انجمن
کز يک فروغ خويشتن صد مهر رخشان پرورد
خجلت عشق به حدي است که
در
مجلس دوست
آستين هم نتوان بر مژه پرنم زد
چشم مستش اگر از خواب گران برخيزد
اي بسا فتنه که
در
دور زمان برخيزد
عجبي نيست که
در
صحبت آن تازه جوان
پير بنشيند و آن گاه جوان برخيزد
ترسم افزوني صيدي که
در
اين صيدگه است
نگذارد که خدنگش ز کمان برخيزد
خون به پيمانه کشي مغبچگان بنشينند
کس نيارد ز
در
دير مغان برخيزد
در
همه عمر به جز عشق نکردم کاري
آه اگر حاصل اين کار ندامت باشد
کي توان باده ننوشيد
در
ايام بهار
گر قدح ريخت سر شيشه سلامت باشد
نشود صدرنشين
در
مي خانه عشق
آن که شايسته محراب امامت باشد
مشت خاکم ز لحد رقص کنان برخيزد
وعده وصلش اگر
در
صف محشر باشد
واقف از حال پراکنده دلان داني کيست
دل جمعي که
در
آن جعد معنبر باشد
گر تو
در
مجلس فردوس نباشي ساقي
مي ننوشم اگر از چشمه کوثر باشد
صفحه قبل
1
...
2171
2172
2173
2174
2175
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن