167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان فروغي بسطامي

  • کس کان لعل و عارض ديد گفتا
    زهي کوثر که در خلدبرين است
  • کمان ابرو بتي دارم فروغي
    که از هر سو بتان را در کمين است
  • تا تو سوار سمند برق عناني
    خرمن مه در ميان خانه زين است
  • رفتن به سلامت ز در دوست گمان است
    مردن به ملامت ز غم عشق يقين است
  • مرا زمانه در آن آستانه جا داده ست
    چنين مقام کسي را بگو کجا داده ست
  • تنگ شد در شکرستان دل طوطي گويا
    دهن تنگ تو بر تنگ شکر خنديده ست
  • چون جرس در سينه مي نالد دل زارم مگر
    نوسفر ماهي ميان کاروان تازه است
  • گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است
    در دعوي عشق تو مرا طرفه گواهي است
  • در کوي کسي عشق فکنده ست به چاهم
    کز هر طرفش يوسفي افتاده به چاهي است
  • انديشه اي از فتنه افلاک ندارد
    آن را که ز خاک در مي خانه پناهي است
  • داند چگونه جان فروغي به لب رسيد
    هر کسي که در طريق طلب دردمندتست
  • غالبا غالب نگردد با تو دست روزگار
    زين توانايي که در سرپنجه سنگين تست
  • بس دل اسير زلف و زنخدان نموده اي
    بس يوسف عزيز که در بند چاه تست
  • شاهان به هيچ حيله مسخر نکرده اند
    ملکي که در تصرف خيل و سپاه تست
  • روزي که صف کشند خلايق پي حساب
    جرمي که در حساب نيايد گناه تست
  • مستان ز باده هاي دمادم نديده اند
    کيفيتي که در نگه گاه گاه تست
  • چشم تماشاي خلق در رخ زيباي اوست
    هر که نظر مي کني محو تماشاي اوست
  • هر که به سوداگري رفت به بازار عشق
    مايه سود جهان در سر سوداي اوست
  • شادي امروز دل از غم رويش رسيد
    ديده اميد من در ره فرداي اوست
  • در طلب وصل او طبع غزل خوان من
    تشنه لب خون من لعل شکرخاي اوست
  • دامن آن ترک را سخت فروغي بگير
    زان که مرا دادها بر در داراي اوست
  • در عين خشم اهل هوس را به خون کشيد
    کامي که خواستيم روا کرد چشم دوست
  • کس نکردي بار ديگر آرزوي زندگي
    گر نبودي در قيامت قامت دل جوي دوست
  • صولجانش عنبرين زلف است در ميدان من
    گوي آن سيمين زنخدان است گويي نيست هست
  • تنها نه همين اسب من اول قدم افتاد
    کافتاده در اين باديه هر سو فرسي هست
  • نياز مي کشدم در گذرکه صنمي
    که زير هر قدمش جان نازنيني هست
  • فروغي از کف من برده آفتابي دل
    که در مجاورتش جعد عنبريني هست
  • تا بر اطراف رخت جعد چليپايي هست
    هر طرف پاي نهي سلسله در پايي هست
  • آن قدر در خم گيسوي تو دل پنهان است
    کز دل گمشده ما اثري پيدا نيست
  • عجبي نيست که سر خيل نظر بازانم
    کز تو در خيل بتان خوب تري پيدا نيست
  • گر در آخر نفسم هم نفسي خواهي کرد
    نفسي از نفس بازپسين خوش تر نيست
  • آنچنان کعبه دل را صنمي ويران ساخت
    که کس از بهر خدا در پي تعميرش نيست
  • کامي از آهوي مقصود فروغي نبرد
    هر که در دشت محبت جگر شيرش نيست
  • در صف عشاق گو لاف نظربازي مزن
    آن که دامانش ز خون ديده مالامال نيست
  • من نه تنها کشته خواهم گشت در ميدان عشق
    هيچکس را ايمني زان غمزه قتال نيست
  • امروز در ميانه عشاق روي تو
    مانند بنده هيچ عزيزي ذليل نيست
  • بيگانه را به کوي خود اي آشنا مخوان
    کاهل جحيم در خور باغ نعيم نيست
  • اثري آه سحر در تو ندارد، فرياد
    ور نه آه سحري را اثري نيست که نيست
  • من مسکين نه همين خاک درش مي بوسم
    خاک بوس در او تاجوري نيست که نيست
  • قابل بندگي خواجه نگرديد افسوس
    ور نه در طبع فروغي هنري نيست که نيست
  • نقد زاهد قابل آن شاهد زيبا نشد
    زان که هر جان مقدس در خور جانانه نيست
  • باز در فکر اسيران کهن افتادي
    به کمند تو مگر تازه گرفتاري نيست
  • دامن گوهر مقصود به دستش نفتد
    هرکه را در دل شب چشم گهرباري نيست
  • اثري در نفس پير مغان است ار نه
    سبحه شيخ کم از حلقه زناري نيست
  • از لب ساقي سر مست فروغي ما را
    نشئه اي هست که در خانه خماري نيست
  • در راه خطرناک طلب گم شدم آخر
    زيرا که درين ورطه مرا راهبري نيست
  • در کوي خرابات رسيدم به مقامي
    کانجا ز کرامات فروشان اثري نيست
  • جز دردسر از درد کشي هيچ نديدم
    افسوس که در بي خبري هم خبري نيست
  • کي اش مجنون ليلي مي توان گفت
    کسي کافسانه در هر محفلي نيست
  • نشاطي هست در قربان گه عشق
    که مقتولي ملول از قاتلي نيست