نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فرخي سيستاني
نباشد کوه را وقت درنگ تو
در
نگ تو
جهان هرگز نخواهد تا توباشي آدرنگ تو
چو هندوي فلان، رضوان به
در
، دربان تو بودي
درخت طوبي اندر ساحت بستان تو بودي
ماه فروردين جهانرا از
در
ديدار کرد
ابر فروردين زمين را پر بت فرخارکرد
چشم نيلوفر چو چشم ماندگان
در
خواب شد
تانم نسيان دو چشم لاله را بيدار کرد
تيز بازاري همي بينم سخا را نزد او
اينت بازاري که
در
گيتي چنين بازار نيست
شير، گر عدلش برانگيزد،
در
اقليمي دگر
دست و پايش لرزه گيرد چون شکاري بنگرد
دوستانش را شود حنظل طبر زد
در
مذاق
هر سو موبر تن برخواه او زوبين شود
چو ديده و نعمت بيند به کف درم نبود
سر بريده بود
در
ميان زرين طشت
جفا چه بايد کردن بر آنکه
در
تن او
روان شيرينتر از هواي تو نيست
آنچنان کار بيکبار چنين داند شد
در
همه حال زهر کار نبايد ترسيد
آزار داري اي يار زيرا که يک زمستان
بگذشت و کس نيامدروزي زمانه زين
در
ما با هزار دستان خو داشتيم آنجا
بيداد کرد و بيشي زاغ سيه بدين
در
چون
در
ميان باغت دامي بگستريدند
بازاغ درفتادي ناگه به دامت اندر
سنگست دلت مهر بر او تابان گه گه
کز تافتن مهر گهر زايد
در
سنگ
خداي داند بهتر که چيست
در
دل من
ز بس جفاي تواي بيوفاي عهدشکن
چو مهربانان
در
پيش من نهادي دل
نبرد و برد دلم جز به مهرباني ظن
چون دوستان يکدل
در
پيش او نهادم
بستد به دوستي دل ننمود دوستداري
سيراب اگر شود ز تواي ابر مرحمت
در
خشکسال هجر گياهي چه مي شود
نه بوسه فروشي تو به نرخي که سزاست
نه بوسه خري بدانچه
در
حکم رواست
اين پند ترا نيامد آن روز پسند
هين خيزو دهل
در
چو بنپذيري پند
از بهر سه بوسه اي بت بوسه شمر
چو گاو به چرمگر، به من
در
منگر
اي گلبن نو رسيده
در
باغ بهار
گلهاي ترا ز بيم خار بسيار
چونين تو به تک زهمگانان
در
مگذر
نتوان به تکي به طوس شد جان پدر
در
کرده خويش مانده اي اي درويش
چه چون کندي فزون زاندازه خويش
نشگفت که از ستارگان دارم ننگ
امروز که آفتاب دارم
در
چنگ
هر چند که از تو بوسه يابم گه بام
در
آخر شب مرا هوس آيد کام
گيرم که وصال دوست
در
خواهم يافت
اين عمرگذشته راکجا دريابم
جستم همه ساله اي پسر کام تو من
خرسند همي بودم
در
دام تو من
در
آرزوي خط تو خوبان سپاه
بر روي همي کشند خطهاي سياه
بخت شماو عز شما هر دو بر فزون
وان مخالفان و بد انديش
در
نهار
ديوان فروغي بسطامي
کسي از شمع
در
اين جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانه بي پروا را
از آن آلوده دامانيم
در
عشق
که خون دل به دامان است ما را
حديث زلف جانان
در
ميان است
سخن زان رو پريشان است ما را
در
خلوتي که ره نيست پيغمبر صبا را
آن جا که مي رساند پيغامهاي ما را
در
پيش ماه رويان سر خط بندگي ده
کاين جا کسي نخوانده ست فرمان پادشا را
در
قيمت دهانت نقد روان سپردم
يعني به هيچ دادم جان گران بها را
تا دامن قيامت، از سرو ناله خيزد
گر
در
چمن چماني آن قامت رسا را
خورشيد اگر نديدي
در
زير چتر مشکين
بر عارضت نظر کن گيسوي مشک سا را
نخواهد
در
صف محشر شهيدي خون بهايش را
اگر از آستين آن ساعد سيمين شود پيدا
تو را برهنه
در
آغوش بايد آوردن
گرفتي از همه عضوت مراد اعضا را
هنوز اهل صفا پرده
در
ميان دارند
بيار ساقي مجلس مي مصفا را
ز گريه سحري گرد ديده پاک بشوي
که
در
قدح نگري خنده هاي صهبا را
در
هيچ حال خاطر ما از تو جمع نيست
قربان حالتي که پريشان کند تو را
بالاي خود
در
آينه چشم من ببين
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را
مقبول اهل راز نگردد نماز من
گر
در
نظر نياوردم آن بي نظير را
دلم
در
عهد آن زلف و بناگوش
مبارک ديد صبح و شام خود را
در
آغاز محبت کشته گشتم
بنازم بخت نيک انجام خود را
مرا پيوسته
در
خون مي کشد پيوسته ابرويي
که نتواند کشيدن هيچ بازويي کمانش را
نشسته خيل غمش
در
دل شکسته من
درست شد همه کاري از اين شکست مرا
داستان يوسف گم گشته دانستم که چيست
يوسف دل پا
در
آن چاه زنخدان شد مرا
صفحه قبل
1
...
2166
2167
2168
2169
2170
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن