167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فرخي سيستاني

  • عزيزتر ز گهر در جهان چه چيز بود
    گهر بر تو فرستاد با دوات بزر
  • عنايتيست بکار تو شاه مشرق را
    چنانکه ايزد را در حديث پيغمبر
  • کردار همي کردي تا دل بتو دادم
    چون دل بشد از دست ببستي در کردار
  • اي با پدر خويش موافق بهمه چيز
    وز مهر پدر در تو پديد آمده آثار
  • تو نيز همه روز در انديشه آني
    کان چيز کني کز تو نگيرد دلش آزار
  • جاي شکرست نگارا که تو در پيش مني
    ور نبودي تو چنين بودمي امروز مگر
  • گر چه گيتي بجمله در کف اوست
    ورچه آکنده گنجهاش بمار
  • در خزان ازرزان نريزد برگ
    نيم از آن، کز دو دست او دينار
  • هر که فرداي خويش را نگريد
    چنگ در دامن تو زد ستوار
  • راست گفتي شده ست خيمه من
    ميغ و او در ميان ميغ قمر
  • چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
    وز دو بسد فرو فشاند شکر
  • زلزله در زمين فتاد و خروش
    از تکاپوي آن که ره بر
  • از دل درياست ميرو از کف جيحون
    در صدر او حاتمست و بر زين حيدر
  • تير تو در مغز شير مسکن خواهد
    نبود با ناوک تو آهن منکر
  • يابند از خدمت تو نعمت اخوان
    نعمت باشد جزاي خدمت در خور
  • شادان بادي مدام وغمگين دشمن
    در تن پيکان تو و زوبين برسر
  • کنون که باز رسيدم بدين مظفر شاه
    کنون که چشم فکندم بدين مبارک در
  • بوقتي آمدم اينجا که در گهر بفزود
    يکي فريشته زين خسرو فريشته فر
  • بشاد کامي در کاخ نو نشسته بعيش
    ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
  • سپيد کرده بکافور سوده و بگلاب
    بکار برده در و يشم ترکي ومرمر
  • چو زلف خوبان در جويهاش مرز نگوش
    چو خط خوبان بر مرزهاش سيسنبر
  • کاخهايي که سپهريست بهر کاخي بر
    کاخهايي که بهاريست بهرکاخي در
  • بزمگاهست و چو از دور بدو در نگري
    رزمگاهيرا ماند همه از تيغ وسپر
  • اين بدستي در مي کرده و دستي دينار
    آن بدستي گل خود روي و بدستي ساغر
  • گر خطر خواهي از درگه او دور مشو
    ور شرف خواهي از خدمت او در مگذر
  • آمد و مر مرا اشارت داد
    که بنه دل بر اين مبارک در
  • در گهي يافتي چنانکه کند
    مر ترا زود خواجه و مهتر
  • اي بهار در گرگان! نه بهاري ، که بهشت
    کس بهاري نشنيده ست ز تو خرم تر
  • در جهان هردو تني را سخن از منظر اوست
    منظرش نيکو، اندر خور منظر مخبر
  • بزرگواري کاندر ميان گوهر خويش
    پديدتر زعلم در ميان صف سوار
  • مبارزي که بمردي و چيره دستي و رنگ
    چنو يکي نبود در ميان بيست هزار
  • سلاح در خور قوت هزار من کندي
    اگر نيابد او را ز بهر بازي يار
  • درم کشست و کريمي که در خزانه او
    درم نيابد چندانکه بر کشد زوار
  • هميشه در بر او کودکي چو لعبت چين
    هميشه مونس او لعبتي چو نقش بهار
  • همچنان در خور از روي قياس
    کان ملک شمست اين مير قمر
  • همه از دولت او جويد نام
    همه در خدمت او دارد سر
  • شاد باد آن هنري مير که هست
    پادشاهي و شهي را در خور
  • يار کي يافته اي در خور خويش
    جهد آن کن که نکو داري يار
  • در جوانمردي جاييست که نيست
    وهم را از بر او جاي گذار
  • لاجرم بر در او چون ملکان
    چاکرانند بملک و به يسار
  • لهو رابا دل او باد سکون
    بخت را بر در او باد قرار
  • هر که اين خدمت از آن ماه بياموخت شود
    خدمت درگه سلطان جهانرا در خور
  • جنگجويي که چو در جنگ شود لشکرها
    خشک بر جاي بمانند چو بر تخته صور
  • گيتي از عدل بيارايد تا در گذرد
    عدل و انصاف ملک مسعود از عدل عمر
  • در جهان از شکه عدل تو بنشيند شور
    وز جهان هيبت شمشير تو بنشاند شر
  • ملکان همه عالم بدر خانه تو
    جمع گردند چنان چون به در اسکندر
  • مرا با عاشقي خوش بود هموار
    کنون خوشتر، که در خور يافتم يار
  • کنون خوشتر، که با او خفته ام دوش
    که بودم در غمش بسيار بيدار
  • کنون خوشتر، که با وي کرده ام خوش
    که ديدم در غمش بسيار آزار
  • نگار خويش را در بر گرفتم
    خزينه بوسه او کردم آوار