نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
عشاقنامه عراقي
تو کجايي و ما کجا؟ هيهات!
در
بيابان و آرزوي فرات؟
چون شوي
در
ميان خلق علم
به اتابک رسد حديث تو هم
در
ره کوي دوست بي سر و پا
دل و جان داده، پا ز سر کرده
نه شنيد از کسي، نه با کس گفت
در
عبادت به آشکار و نهفت
زد بسي
در
وليک سود نداشت
نگشود و بر خودش نگذاشت
در
خود از درد عشق دردي ديد
باز گرديد و جاي مي نگزيد
چون که
در
قصر خويش منزل کرد
با هزاران هزار انده و درد
نيست
در
دل ز زهر غم آن درد
که به ترياق دفع شايد کرد
چون که محرم شنيد ازو اين راز
گفت
در
خدمت اتابک باز
با بزرگان عهد او بر شيخ
به تضرع بخواست از
در
شيخ
پس اتابک گرفت او را دست
پير عقد نکاح او
در
بست
يار محبوب و پس محب مريد
چون که
در
آستان شيخ رسيد
زد سرانگشت بر درش
در
حال
بار دادش، کنون که بود حلال
چون که بنياد را بر اصل نهاد
بر دل خود
در
مراد گشاد
حسنت از روضه جنان خوشتر
يادت از هرچه
در
جهان خوشتر
هر که
در
صورت تو حيران نيست
صورتش هست، ليکنش جان نيست
من چو
در
عارض تو حيرانم
لوح محفوظ عشق مي خوانم
اي ملامت کنان مرا
در
عشق
گوش مي نشنود ازينسان پند
سعد زنگي، ز اعتقاد که داشت
در
حق شيخ افترا انگاشت
دلبري ديد، همچو بدر منير
چيست
در
بر گرفته پاي فقير
پاي ها از کنار آن مهوش
چست
در
زد به منقل آتش
در
جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بينم؟ که بر تو بگزينم؟
در
جهان غير عشق نپرستم
عشق بازي است رسم و آيينم
چون که حسن آمد از عدم به وجود
عشق
در
نور او ملازم بود
عکس هر مويت، اي بت رعنا
در
دماغم رگي است از سودا
موي زلفت فراز عارض خوش
سوخت ما را، چو موي
در
آتش
مانده زان غمزه
در
شگفتم من
هست بيمار و مست و مردافکن
که همي شد سوار اندر ري
وز مريدان فزون ز صد
در
پي
دل ديوانه باز بر
در
عشق
به دمي درکشيد ساغر عشق
گر عراقي بدي خريدارت
لايق وصل بود و
در
خور عشق
تا به حدي است شکر دهنت
که نشايد سخن
در
آن گفتن
در
کمند غم تو پا بستم
وز مي اشتياق تو مستم
ساکن است او، مگر تو بشتابي
در
نيابد، مگر تو دريابي
دل و دنياي خويش
در
کويت
همه دادم به ديدن رويت
گفت: کافهام اگرچه
در
ماند
آخر اين چوب پاره مي داند
منبر از جاي خويشتن برخاست
وز زمين
در
هوا همي شد راست
گوييا
در
دلش وفا با ماست
يا هنوزش سر جفا با ماست
خود ندانم که
در
چه کارم من؟
با وي از خود خبر ندارم من
دل چو
در
دام عشق منظور است
ديده را جرم نيست، معذور است
از تو مهرم چو
در
نهاد بود
من کيم؟ تا مرا مراد بود ؟
هرکه او
در
غم تو دل بنهاد
آرزوها به آرزوي تو داد
من ز کويت بدر ندانم رفت
زانکه زين
در
کجا توانم رفت؟
ديوان فرخي سيستاني
همي تا
در
شب تاري ستاره تابد از گردون
چو بر ديباي فيروزه فشانده لؤلؤ لالا
در
هنر شاگرد خويشي چون نکوتر بنگري
فضلهاي خويشتن را هم تو بودستي سبب
بدسکال تو زه پيراهن از بيم مسد
باز نشناسد همي
در
گردن خويش از کنب
دشمنان و حاسدان و بدسکالان ترا
مرگ اندر بيکسي و زندگاني
در
تعب
در
ديار گوزگانان اندرين عهد قريب
چار چيز نامور کرد از پي مزد و ثواب
ستاره
در
شب تاري بديع تر باشد
اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب
بوقتي آمد کز باختر سپيده بام
همي بر آمد و شب بود
در
جناح هرب
چو برشکسته سواري همي گريخت سحر
سپيده
در
دم او چون مبارزي معجب
صفحه قبل
1
...
2152
2153
2154
2155
2156
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن