167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

عشاقنامه عراقي

  • روز و شب، سال و ماه آواره
    در بيابان نفس اماره
  • هر که عاشق نگشت در معني
    آدمي صورت است و خر معني
  • پير عاشق، که در معني سفت
    از سر سوز عشق با او گفت:
  • پير گفتا: تويي که در ياري
    دل نبستي به عشق؟ گفت: آري
  • رو، در عشق آن نگارين زن
    که تو از عشق او شدي احسن
  • عشق افزون ز جان و دل جاني است
    بلکه در ملک روح سلطاني است
  • گاه باشد که عشق جان گردد
    گاه در جان جان نهان گردد
  • آب در ميوه خرد عشق است
    بلکه آب حيات خود عشق است
  • در زمانه بديد تو بر تو
    حسن با قبح و زشت با نيکو
  • بود مردي هميشه در گلخن
    گلخنش بود سال و مه گلشن
  • ديد آب روان و سبزه و گل
    مرده در پاي حسن گل، بلبل
  • صد هزاران دلي به غم خسته
    برده، در دام زلف ها بسته
  • عزم نخجيرگاه کرده و مست
    تيرش اندر کمان، کمان در دست
  • جامه گلخني ز تن بدريد
    در پي آن پسر همي گرديد
  • با دلي خسته و دروني ريش
    غرقه در خون ز اشک ديده خويش
  • روز ديگر، چو شاه وا گرديد
    گلخني را هنوز در خون ديد
  • باطنش مست و ظاهرش هشيار
    در پي يار و بي خبر ز اغيار
  • کرده در چشم جان، به بوي حبيب
    خاک پاي سگان کوي حبيب
  • مدتي با دل ز غم به دو نيم
    بود در کوي آن نگار مقيم
  • ديده پر خون، دماغ پر سودا
    جان ز آشوب عشق در غوغا
  • غم هجران تنش چو مو کرده
    در ميان وحوش خو کرده
  • پوست در سر کشيد آهووار
    تا به تيرش مگر زند دلدار
  • در رگش چون نماند خون برجا
    سست شد، اندر اوفتاد ز پا
  • در هواي تو جان و تن بارست
    جان فدا کرد عاشق و وارست
  • در هلاک دلم چه مي کوشي؟
    چون که بيچاره خود درين کار است
  • دل بسي در غمت به خون غلتيد
    ليکن اين بار خود سبکبار است
  • يابم از ديدن تو آب حيات
    ور بسوزانيم تو در آتش
  • آنکه در جان تو را اصول نهاد
    لقب جسم تو جهول نهاد
  • سوختم، سوختم، در آتش شوق
    بيخودم کن دمي به باده ذوق
  • در بيابان، به فصل تابستان
    چون ببارد به تشنه اي باران
  • عالم عاشقان ز حيرت او
    در بدر مي روند و کوي به کو
  • از مي اشتياق او شد مست
    پاي در ره نهاد و دل بردست
  • چون که بشنيد شيخ صاحب درد
    در دو فرسنگ شهر منزل کرد
  • شحنه را نيز خواب در پيچيد
    گوش کن تا که او به خواب چه ديد:
  • ديد در خواب، کش رسول خدا
    داد مشتي مويز و گفت او را:
  • شيخ چون ديد شحنه را از دور
    در پي افتاده آن سرشته ز نور
  • چون که در دام تو گرفتاريم
    از تو پرواي خويش چون داريم؟
  • در غمت دود از آن به عرش رسد
    آتشي کز درون برافروزيم
  • در غم عشق اگر رود سر ما
    اي عراقي، بيا، که فيروزيم
  • در سماع توام، چو حال گرفت
    از وجود خودم ملال گرفت
  • در زمان نزد شيخش آوردند
    خاطر شيخ گشت رسته ز بند
  • چون ز ذوق صفاش بي هش کرد
    همه در عشق او فرامش کرد
  • سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
    در کلام از کلام شد بخبر
  • مرغ جان تا بيافت ديده باز
    در هواي تو مي کند پرواز
  • نيک در کار خويش حيرانم
    درد خود را دوا نمي دانم
  • در غم دوستان مهر گسل
    دشمنان را بسوخت بر من دل
  • تو به خود عاشقي، زهي مشکل!
    که ز ما بگذرد تو را در دل
  • در دلم آرزوي عشق تو را
    نيست انجام، اگر بود آغاز
  • در غمت هر نفس عراقي را
    با خيالت حکايتي است دراز
  • بود صاحبدلي به دانش و هوش
    در نواحي فارس تره فروش