نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عراقي
دل
در
طلب دنيي دون هيچ منه
بر دل غم او کم و فزون هيچ منه
پيري بدر آمد ز خرابات فناي
در
گوش دلم گفت که: اي شيفته راي
ني بر سر کوي تو دلم يافته جاي
ني
در
حرم وصل نهاده جان پاي
اي کاش! به سوي وصل راهي بودي
يا
در
دلم از صبر سپاهي بودي
اي کاش! چو
در
عشق تو من کشته شوم
جز دوستي توام گناهي بودي
بردي دلم، اي ماهرخ بازاري
زان
در
پي تو ناله کنم، يا زاري
چون
در
دلت آن بود که گيري ياري
برگردي ازين دلشده بي آزاري
خاک کف تو چو سرمه
در
ديده کشم
زيرا که نشان از کف پايي داري
در
عشق، اگر بسي ملامت ببري
تا ظن نبري جان به قيامت ببري
دانم که نگيري، اي دل و جان، دستم
در
پاي تو جان و دل فشانم روزي
گر شهره شوي به شهر شرالناسي
ور گوشه گرفته اي، تو
در
وسواسي
زنهار! ز دست ناکسان آب حيات
بر لب ننهي، گرچه
در
آتش باشي
اي کاش! بدانمي که من کيستمي؟
تا
در
نظرش بهتر ازين زيستمي
يا جمله تنم ديده شده، تا شب و روز
در
حسرت عمر رفته بگريستمي
در
عشق ببر از همه، گر بتواني
جانا طلب کسي مکن، تا داني
اندر طلبت چو لوليان مي گردم
دور از
در
تو، دربدر و کوي به کوي
فرزند عزيز، قرة العين کبير
بادات خدا
در
همه احوال نصير
ورچه
در
خورد نيست خدمت من
به بزرگان خرده دان برسان
رسم گويي
در
آن حضرت دگرباره من مسکين
عسي الايام ان يرجعن قوما کالذي کانوا
در
کف محنت خودي امروز؟
يا نه از دست رنج وارستي
همچو ماهي بر آسمان نشاط
يا چو ماهي فتاده
در
شستي؟
گفتم که:مگر جستم،وز دام بلا رستم
دل
در
پسري بستم،کز ياد لبش مستم
ساقي،مي مهرانگيز،
در
ساغر جانم ريز
چون مست شوم برخيز،زان طره شورانگيز
عشاقنامه عراقي
پس چهل طورشان
در
آن اشکال
برد از جا به جا و حال به حال
خلق را
در
جهان کون و فساد
هست او مبدا و بدوست معاد
دادش ايجاب و سلب هر تحقيق
در
جهان تصور و تصديق
هر چه ادراک آن کند افهام
يا بود
در
تصور اوهام
جز وجود خداي
در
دو جهان
دومين نقش چشم احوال دان
هر که را
در
ميان جان نور است
مغز جانش براي آن نور است
سر او
در
سر يقين و گمان
مايه کفر دان و هم ايمان
نور خورشيد
در
جهان فاش است
گنه از ديده هاي خفاش است
ساکن است او، مگر تو بشتابي
در
نيابد، مگر تو دريابي
در
ره او بلا و محنت و حلم
پيشه «الذين اوتوا العلم »
فعل و فعال و وجد و ماهيت
محو دان
در
ره الهيت
ور تو را نور ازين چراغي نيست
در
تجاويف هر دماغي نيست
لحظه اي درگذر ازين پس و پيش
لمحه اي
در
نگر به عالم خويش
به طلب
در
جهان چه مي پويي؟
چو تو گم گشته اي، چه مي جويي؟
ديده بگشاي، اي که
در
خوابي
خويشتن را طلب، مگر يابي
تا تو
در
خويشتن نظر نکني
وانگه از خويشتن گذر نکني
تا کي، اي همچو گاو سر
در
پيش
طعمه اي گرگ نفس را چون ميش؟
هر که دل
در
امور سفلي بست
به بلاهاي جاودان پيوست
هر دلي کو هواي دنيا خواست
در
تن افزود، ليک از جان کاست
هر که
در
ملک جان امين نبود
خازن نقد ماء و طين نبود
بي قدم
در
جهان همي پويد
بي زبان مدح خواجه مي گويد
تا ازو
در
زمانه وا گويند
دايمش مرد و زن دعا گويند
به کفش نسبتي چو کرد سحاب
زان شد آبستن او به
در
خوشاب
زانکه
در
وصف او هنرمندان
هر چه گويند هست صد چندان
علم علم بي نهايت ملک
آب و آتش که ديده
در
يک سلک؟
چون سکندر ازو شنيد دعا
گفت
در
پاسخش که : اي دانا
به سکندر چنان نمود حکيم
که: بماني تو
در
زمانه مقيم
صفحه قبل
1
...
2149
2150
2151
2152
2153
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن