167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • دل در طلب دنيي دون هيچ منه
    بر دل غم او کم و فزون هيچ منه
  • پيري بدر آمد ز خرابات فناي
    در گوش دلم گفت که: اي شيفته راي
  • ني بر سر کوي تو دلم يافته جاي
    ني در حرم وصل نهاده جان پاي
  • اي کاش! به سوي وصل راهي بودي
    يا در دلم از صبر سپاهي بودي
  • اي کاش! چو در عشق تو من کشته شوم
    جز دوستي توام گناهي بودي
  • بردي دلم، اي ماهرخ بازاري
    زان در پي تو ناله کنم، يا زاري
  • چون در دلت آن بود که گيري ياري
    برگردي ازين دلشده بي آزاري
  • خاک کف تو چو سرمه در ديده کشم
    زيرا که نشان از کف پايي داري
  • در عشق، اگر بسي ملامت ببري
    تا ظن نبري جان به قيامت ببري
  • دانم که نگيري، اي دل و جان، دستم
    در پاي تو جان و دل فشانم روزي
  • گر شهره شوي به شهر شرالناسي
    ور گوشه گرفته اي، تو در وسواسي
  • زنهار! ز دست ناکسان آب حيات
    بر لب ننهي، گرچه در آتش باشي
  • اي کاش! بدانمي که من کيستمي؟
    تا در نظرش بهتر ازين زيستمي
  • يا جمله تنم ديده شده، تا شب و روز
    در حسرت عمر رفته بگريستمي
  • در عشق ببر از همه، گر بتواني
    جانا طلب کسي مکن، تا داني
  • اندر طلبت چو لوليان مي گردم
    دور از در تو، دربدر و کوي به کوي
  • فرزند عزيز، قرة العين کبير
    بادات خدا در همه احوال نصير
  • ورچه در خورد نيست خدمت من
    به بزرگان خرده دان برسان
  • رسم گويي در آن حضرت دگرباره من مسکين
    عسي الايام ان يرجعن قوما کالذي کانوا
  • در کف محنت خودي امروز؟
    يا نه از دست رنج وارستي
  • همچو ماهي بر آسمان نشاط
    يا چو ماهي فتاده در شستي؟
  • گفتم که:مگر جستم،وز دام بلا رستم
    دل در پسري بستم،کز ياد لبش مستم
  • ساقي،مي مهرانگيز،در ساغر جانم ريز
    چون مست شوم برخيز،زان طره شورانگيز
  • عشاقنامه عراقي

  • پس چهل طورشان در آن اشکال
    برد از جا به جا و حال به حال
  • خلق را در جهان کون و فساد
    هست او مبدا و بدوست معاد
  • دادش ايجاب و سلب هر تحقيق
    در جهان تصور و تصديق
  • هر چه ادراک آن کند افهام
    يا بود در تصور اوهام
  • جز وجود خداي در دو جهان
    دومين نقش چشم احوال دان
  • هر که را در ميان جان نور است
    مغز جانش براي آن نور است
  • سر او در سر يقين و گمان
    مايه کفر دان و هم ايمان
  • نور خورشيد در جهان فاش است
    گنه از ديده هاي خفاش است
  • ساکن است او، مگر تو بشتابي
    در نيابد، مگر تو دريابي
  • در ره او بلا و محنت و حلم
    پيشه «الذين اوتوا العلم »
  • فعل و فعال و وجد و ماهيت
    محو دان در ره الهيت
  • ور تو را نور ازين چراغي نيست
    در تجاويف هر دماغي نيست
  • لحظه اي درگذر ازين پس و پيش
    لمحه اي در نگر به عالم خويش
  • به طلب در جهان چه مي پويي؟
    چو تو گم گشته اي، چه مي جويي؟
  • ديده بگشاي، اي که در خوابي
    خويشتن را طلب، مگر يابي
  • تا تو در خويشتن نظر نکني
    وانگه از خويشتن گذر نکني
  • تا کي، اي همچو گاو سر در پيش
    طعمه اي گرگ نفس را چون ميش؟
  • هر که دل در امور سفلي بست
    به بلاهاي جاودان پيوست
  • هر دلي کو هواي دنيا خواست
    در تن افزود، ليک از جان کاست
  • هر که در ملک جان امين نبود
    خازن نقد ماء و طين نبود
  • بي قدم در جهان همي پويد
    بي زبان مدح خواجه مي گويد
  • تا ازو در زمانه وا گويند
    دايمش مرد و زن دعا گويند
  • به کفش نسبتي چو کرد سحاب
    زان شد آبستن او به در خوشاب
  • زانکه در وصف او هنرمندان
    هر چه گويند هست صد چندان
  • علم علم بي نهايت ملک
    آب و آتش که ديده در يک سلک؟
  • چون سکندر ازو شنيد دعا
    گفت در پاسخش که : اي دانا
  • به سکندر چنان نمود حکيم
    که: بماني تو در زمانه مقيم