167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • در دست عصايي ز زمرد دارد
    کوري به نشاط شب مکرر دارد
  • حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
    بنمود جمال و عاشق زارم کرد
  • من خفته بدم به ناز در کتم عدم
    حسن تو به دست خويش بيدارم کرد
  • دل در غم تو بسي پريشاني کرد
    حال دل من چنان که مي داني کرد
  • دور از تو نماند در جگر آب مرا
    از بسکه دو چشمم گهرافشاني کرد
  • گويند: ثناي هر کسي برتر ازوست
    تو برتر از آني که ثنا در تو رسد
  • مسکين دل من! که بي سرانجام بماند
    در بزم طرب بي مي و بي جام بماند
  • در آرزوي يار بسي سودا پخت
    سوداش بپخت و آرزو خام بماند
  • يک عالم از آب و گل بپرداخته اند
    خود را به ميان ما در انداخته اند
  • در سابقه چون قرار عالم دادند
    مانا که نه بر مراد آدم دادند
  • هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند
    در پرده اسرار شدن نتوانند
  • صندوقچه سر قدم بس عجب است
    در بند و گشادش همه سرگردانند
  • در کوي تو عاشقان درآيند و روند
    خون جگر از ديده گشايند و روند
  • ما بر در تو چو خاک مانديم مقيم
    ورنه دگران چو باد آيند و روند
  • در بارگه وصل، جلالش مي گفت:
    اين سر که نه عاشق است بارش ندهند
  • در بند گره گشاي مي بايد بود
    ره گم شده، رهنماي مي بايد بود
  • مازار کسي، کز تو گزيرش نبود
    جز بندگي تو در ضميرش نبود
  • اي جان من، از دل خبرت نيست، چه سود؟
    در عالم جان رهگذرت نيست، چه سود؟
  • شد موي سفيد و من رها کرده نيم
    در نامه خود بجاي يک موي سفيد
  • اين عمر، که برده اي تو بي يار بسر
    ناکرده دمي بر در دلدار گذر
  • دل در سر زلفين تو گم کردستم
    جوياي دل خودم، مرا با تو چه کار؟
  • ترسم که به بوي دانه در دام شوي
    اي دوست، همه دانه مبين دام نگر
  • دل ز آرزوي تو بي قرار است هنوز
    جان در طلبت بر سر کار است هنوز
  • فرياد رسي ندارم، اي جان و جهان
    در جمله جهان بجز تو، فريادم رس
  • بگذار که در پاي تو اندازد سر
    کو بي رخ خوب تو ندارد سر خويش
  • در دل همه خار غم شکستيم دريغ!
    وز دست غم عشق نرستيم دريغ!
  • گرديده به کس در نگرد عيبي نيست
    کو شاهد ديده است و او شاهد دل
  • در کوي خرابات نه نو آمده ام
    ياري دارم ز بهر او آمده ام
  • تو در دل من نشسته اي فارغ و من
    از تو ز جهانيان نشان مي طلبم
  • خالي نشود خيالت از چشم ترم
    در کوزه تو را بينم اگر آب خورم
  • سرگردانم ز هجر، معلومم نيست
    در پاي که افتم که به دستت آرم؟
  • جانا، سخن وداع در باقي کن
    کين باقي عمر با تو باقي دارم
  • در من نظري کن، که مگر باز رهم
    زين درد که از درد عراقي دارم
  • در سر هوس شراب و ساقي دارم
    تا جام جهان نماي باقي دارم
  • گر بر در ميخانه روم، شايد، از انک
    با دوست اميد هم وثاقي دارم
  • هر شام که بگذشت مرا غمگين ديد
    مي سوزم و در فراقشان مي سازم
  • بگذار، که بگذرم به کويت نفسي
    در عمر مگر يک نفسي خوش باشم
  • دل در دو جهان هيچ نخواهم بستن
    با آنکه مرا خوش است خوش مي باشم
  • با نفس خسيس در نبردم، چه کنم؟
    وز کرده خويشتن به دردم، چه کنم؟
  • گيرم که به فضل در گزاري گنهم
    با آنکه تو ديدي که چه کردم، چه کنم؟
  • در عشق تو زارتر ز موي تو شديم
    خاک قدم سگان کوي تو شديم
  • گر بر در تو بار نيابم، باري
    از پيش سگان کوي خويشم، بمران
  • رخ باز نماي، تا روان جان بدهم
    در پيش رخ تو مي توان جان دادن
  • آن دل که به هر دو کون سر در ناورد
    اکنون که اسير توست رسواش مکن
  • يا در پايت فگند بينم سر خويش
    يا بر لب تو نهاده بينم لب من
  • من دانم و دل که در فراقت چونم
    کس را چه خبر ز اندرون دل من؟
  • اي دل، پس زنجير تو ديوانه نشين
    در دامن درد خويش مردانه نشين
  • ز آمد شد بيهوده تو خود را پي کن
    معشوق چو خانگي است در خانه نشين
  • چندن که خم باده پرست است بده
    چندان که در توبه نبسته است بده
  • تا اين قفس جسم مرا طوطي عمر
    در هم نشکسته است و نجسته است بده